شب شد از خانه بیرون زدم باز
در خیابان قدم زن روانم
چه نسیمی، هوایی و عطری
همچو گلبرگ تَر تازه جانم
ناله ی باد شبگرد مغموم
پیکرم را پُر از غصّه می کرد
شیونش روح و جان را خراشید
قصه هایش مرا خسته می کرد
می روم تا به اعماق امشب
شب چه تاریک و بَس راز دار است
ماه پنهان شده در پَسِ ابر
همچو معشوقه ی ناز دار است
ناگهان آسمان ها بتازاند
اسب تکتاز قیرین نگاهی
چهره ی آسمان شد زغالی
جامِ شب پُر شده از سیاهی
زمزمه می کنم زیر لبها
نغمه ی جانگدازِ جدایی
خیس کرد آسمانها زمین را
با بُلورِ لطیفِ خدایی
توده ابری شده عفّتِ ماه
چهره اش را گرفته به رنگی
نور مَه مُرده در تیرگی ها
ابرِ تیره تو سنگی تو سنگی
ماه شب چهره اش را دوباره
می نماید از آن سوی پوشش
ابر و او در جدالی برابر
غالب آنکس که او پُر زِ کوشش
غم گرفته تمام تنم را
سیلی از اشک و اندوه و آهم
کومه ی غصّه ام در درون است
عابر لحظه های سیاهم
چشم من رهنورد افقهاست
می رود تا به آخر، به غایت
زود رفته به آن نقطه ی دور
او نشسته در آن بی نهایت
بعدِ نَم بارش از آسمانها
شد نمایان همان خرس آبی
چهره ی شب رُبوده نگاهم
چشمِ من شب کُشی تو نخوابی
پیکر تیرگی ها شکسته
با تن این مَهِ لختِ بی شرم
عابری می گذشت از تَنِ راه
او قدم می زند با دلی گرم
قوافی؟
غصه؟خسته؟