کودکی تنها و خسته از جفای روزگار
جز غم وحسرت نبود وی را زدنیا یادگار
جامهء فقر برتن وچهره زشادی بی فروغ
سفرهء رنگین او رابهترینش نان و دوغ
بی رمق با چهره ای زرد ازخزان زندگی
بودش ازکهنه لباس و پاره کفش،شرمندگی
میگذشت روزی زبازار و بدیدش،حجره ای
دسته های مردم و هردسته ای بر سفره ای
سفره هابودازکباب وگوجه وریحان وماست
دودٍحاصل ازکباب وآن پسر را دل بخواست
ناگه آوایی شنید، بی پا وسر اینجا نه ایست
راه خودگیر و برو اینجا تورا شایسته نیست
سربزیر انداختو راه خودگرفت زآنجاگذشت
زین جهانو مردمش رابس دلش آزرده گشت
خودهمیگفت سرنوشت استو ندارم شکوه ای
من زخلق راهرگزم نیست انتظار بهره ای
چون تورادارم، ندارم غم، تویی روزی رسان
از خطا و زشتی و آلودگی هایم رهان
این دو روز دنیوی را هیچ نباشد اعتبار
من نخواهم بودن ازدنیاپرستان را تبار
رحم بردلها عطا کن، سنگدلی ها را تباه
جود وبخشش راعنایت کن به دلهای سیاه
ای دریغا گشته ایم غافل زیکدیگرچه سهل!
غافل ازخودگشته ایم هم ازخداازروی جهل
به شعر ناب خوش آمدید
سروده های زیبایی را هدیه آوردید
موفق باشید