عشق آمد و اندوه مرا بیش نمود
دست و دل و جانم را به یکباره ربود
این دلِ غارت شده ام دست تو بود
پیش قاضیِ عدل رفتم اما بی شهود
گله کردم که ای قاضیِ عادل،بده حکمی
خانه ویران شده ام به چه ظلمی؟
یک نفر را دیده بدید و اشک لغزید
همه جا تیره و تار گشت و دستم لرزید
نمیه شب در فکرش روحم از خواب پرید
قلبم آشوب شد و اشک به چشمانم دوید
سر به بالا کردم و بودنش را تمنا
تو نگاهم کن و باز ارحمنا
قاضی اما از منِ دیوانه، دیوانه تر بود
هر چه گفتم ،او که ویرانه تر بود
اشکی از چشمش افتاد بر زمین
اشکِ دیگر آن طرفتر در کمین
آرام صدایم زد:ای عاشقِ غم دیده
هر چه که تو گفتی دلِ من هم دیده
نکند عشق به جایی رسد عاقل بشوی
زخم به قلبت بزنند و عادل بشوی
منِ دیوانه ی عاقل شده را باز ببین!
عشقی که تو گفتی در چشمِ پر از راز ببین!
من ندانم چه کنم با دلِ ویرانه ی خود
تو برو عشق بورز به جان و جانانه ی خود
که اگر عاقل بشوی کار به دستت دادم
عادلم اما چوبه ی دار به دستت دارم
روز ها در فکرش باید کنی آواز
شب که شود ؛ اما می کشمت باز
#سمیه_قیاسی
مثنوی بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد