_وقت رفتن است عجله کن باید برویم!
_کجا؟توکیستی؟دستم را رها کن!
_زمانی برای توضیح ندارم،دنبالم بیا خودت میفهمی!
مات و مبهوت به او مینگرم بلند میشوم خودم را میتکانم به پشت سرم نگاه میکن
_عه!من جا ماندم لطفا بایست!
_او تو نیستی فقط جلدت است!
_چه میگویی؟جلد دیگرچیست؟
_به او فکر نکن تو اکنون مهمی!
ناگه سرآپا گوش شدم راه افتادم وسط راه زن همسایه را دیدم میخندید!او سالها پیش مُرده بود!
جلوتر رفتیم او هم کلاسی ام است اما ...اما...او که در خیابان نزدیک مدرسه تصادف کرد مُرد!
فقط گریه های مادرش جلوی چشمم ظاهر شد...
_مرا چه شده چرا چیزهایی را که سالها ندیده ام اکنون میبینم؟
_متوجه نشدی؟
_نگو که مُرده ام!
_مُرده ایی اما زنده ایی،با من بیا...سخت است میدانم اما چاره ای نیست انسان! همه باید روزی با من همراه شوند که بگذرند از پلی که دنیا نامیدند،سوال داری بپرس
همینطور جلو میرفتیم
_تو گفتی که اومن نیستم تنها جلد من است!؟
_آری!انسانها همانند دفتری هستند که جلدشان چندان مهم نیست مهم برگهای آن دفتر است یا بهتر بگویم نوشته های روی آن برگه ها،هر انسان به اندازه ی برگهای دفترش در دنیا زندگی میکند،بعضی ها دفترشان صد برگ دارد بعضیها چهل برگ و بعضی بیشتر و یا کمتر!برگه های هر دفتر روزهای خوب و بدش در آن ثبت میشود
برگهای دفترت روزهای عمرت و نوشته هایش اعمالت!
و اکنون دفتر تو تنها بیست و شش برگ دارد...چقدر کم!
_اما من سالها در پیکار بودم با مسئله ایی به نام زندگی عشق نفرت غم حسرت ،پس کجا رفتند چرا نگذاشتی آنها را با خودم بیاورم؟
_هذیان میگویی دختر؟تو حتی جسمت را نزدیکترین چیز به تو بود جا گذاشته ایی چه میخواهی از من بس کن!
با این حرف انگار مُهر خاموشی بر دهانم زدند!
_از من دلگیر نشو من مامورمو معذور
اشکم روی گونه ام افتاد دستش را بالا آورد برصورتم کشید و اشکم را پاک کرد،ااااه چه بویی میدهد ...بوی مرگ بوی خون بوی قتل...گویی سالها با این دستها هزاران آدم را سربُریده است! یکی را دست بر گلویش گذاشته و از نطفه خفه کرده!دیگری را با ضربه ی چاقو به هلاکت رسانده ...هنرِ کشتن از هر انگشتش میچکد...چقدر بی انصاف!!!
چه حال عجیبیست هم قدم شدن با قاتلی که فقط معذور است و نزد خدایش همچنان محبوب...!
چه میگویم دیوانه شده ام حالم خوب نیست...
_به چه فکر میکنی
_هیچ
خندید !به گمانم فهمید
_مادرم مادرم من نگران مادرم هستم
_آاااااه امان از دل مادر!
_دلش شکست،...
_میدانم!گفتم که چاره ایی نیست راهیست که باید همه گذر کرد
_اما داغِ فرزند؟
_سخت است!یعنی حاضر بودی تو بمانی اما داغ مادر؟
_چه سوالی...نه اصلا!
_پس راه بیفت چیزی به مقصد نمانده من تورا آنجا میگذارم و خودم می آیم..هزار دندانِ نکشیده دارم!
_تنها کجا برم من میترسم
_نترس همراهت میشوند
_کی؟
_اعمالت...
تازه ترس برم داشت،تازه فکرِ ممنوعه های خدایم افتادم....او رفت و زندگی من تازه آغاز شد...
روزی از راه میرسد با هر درد و آه
مثل باران از ابر سیاه
مثل بادِ اولِ پاییزو تگرگ
مثل برقِ گذر از خانه ی ماه
پشت من سایه به سایه آمده
مبادا پُر شده باشم از گناه
شهادت سلطان دین حضرت امام رضا (ع)
را تسلیت عرض مینمایم