آشفتگی
چنان آشفتگی برمن ، هجوم آورده است که ،
انگار مغزم درونش دود باشد
چنان دودش ، پیچیده به دالان های این مغز
که گوش انگار دو حفره
بهرِ بیرون راندنِ آن دود باشد
چنان این تن ، مایل گشته است به جامه ای ،
با رنگِ مشکی
انگار سرتا به پا ، هیکل ام، قیراندود باشد
چنان عشقِ به نظم، رسوخ کرده ، درکلِ وجودم
انگار رگ هایم باید مثل پارچه ، همه پُر نظم
مثل صحنه ای ، با کلی تار و پود باشد
چنان عشقِ به برطرف نمودنِ نیازِ محتاجان
هجوم آورده بر دل
که دائم این وجودم ، خواستارِ جود باشد
چنان آماده ی رزمم برای جنگ با دنیایی ظلمت
به تن ، زره دارم !
نیازم از تو فولاد ! به سرپوشی قوی ست ،
همچون همانی که شوالیه به سر دارد
نیازِ مُبرم ام به یک، کلاه خوود باشد
چنان دیرشده و باقی نمانده ، زعمرم چند صباحی ،
که دل بیتاب گشته ، خواهانِ اَقدامِ بلندست
که این تنها طریقِ نیل ، به مقصود
در زمانِ اندک و محدود باشد
ولی با اینهمه ، وقتِ محدود
مغز بر این ایده ، بسیار استوارست :
که عجله هنوز هم، کارِ شیطان است و ،
گر شتاب بیند حینِ کاری
تذکر میدهد انجام این کار زود باشد
چنان باید بِغلتم سوی میدان
همانگونه که آب ، غلتان درونِ رود باشد
چنان دشمن ، کفر پیشه نموده ، که انگار
ماجرای عاد و کوه است و، نیاز به مردی باتقوا
همچون هود باشد
چنان یارم در راهِ خودش انداخته من را
که هر سو بنگرم ،
ورودیِ تمامِ فرعی های آن راه
به مشکوک جاده های خاکیِ اطراف
همه مسدود باشد
چنان دربین این بحبوحه ، شادی رفته ازدست
نیاز به کل دیوان های مولانا
ارغنون و عود باشد
چون نبودش ،
نوعی از کمبود باشد
چنان این سیلِ انبوهِ نهالِ نونهالان
نیاز به رشد دارند
که با حذفِ همه کفر،
لاشه هاشان ، کود باشد
چنان اندیشه ی نیاز به نظمی ،
هجوم آورده بر مغز
که تنها یادِ یاورم خدا ،
برایم ، سود باشد
نیازمغزم این است که درونش ،
گلستانی مصفا ، بسی بی دود باشد
بهمن بیدقی 99/7/9
بسیار زیبا و جالب بود
جسارتا آهنگعمودی و پیوستگی معانی مصاریع؟