انجام دادیم،،،
تمام بازیهایی را که
بلد بودیم،
عکسهای خانوادگی
زیر و رو شد،
خاطرات دور و نزدیک ورق خورد،
در قرنطینه ی چندماهه!
برگشتیم به پاره ی گم شده مان .
کتاب خواندیم
حرف زدیم،
شنیدیم،
خندیدیم و،
--گریستیم!
بعضی اوقات به روی خود نیاوردیم
بازی کردیم
--ورزش کردیم.
--لایو رفتیم
--آواز خواندیم
--شعر گفتیم
وموزهی لوررا دیدیم!
ها؛
جاهای گوناگون را با گوشیمان چرخیدیم.
شب بیدار بودیم وُ
تا لنگ ظهر خوابیدیم.
دست شستیم،
دستکش پوشیدیم،
ماسک زدیم،
شستیم و
شستیم و
پاک کردیم
با وسواس و دقت!
از سرفه ترسیدیم
از سرما،
از تب، ترسیدیم!
هر روز می شنیدیم،
خبر های بد را،
آمار دروغ را،،،
عکسهای دردناک را...
خسته شدیم
روحمان آزُرد،
درمانده ترازهمیشه
دلتنگِ خوشیهای دیروزشدیم!
کودکان گل فروش ،
دستفروش ته خیابان،
سمبوسه و فلافل دوره گرد!
تازه پی بردیم،
بدون آدمها،
چه تاریک است،
چه غریب است
اصلن چه مزخرف ست دنیای بزک کرده!
حالا،،،
میخواهم فریاد بزنم:
معجزه ی یک «زندگی عادی»کو؟
#سعید_فلاحی(زانا کوردستانی)