جمعه ۲ آذر
اشعار دفتر شعرِ سپید و سیاه شاعر سعید فلاحی
|
|
یادِ تو،،،
دردیست مچاله!
میان قفسه ی سینهام
آغشته با یک تنهاییی بیپایان!
|
|
|
|
|
خیالاتِ تو،،،
به ارتفاعی قد کشیدهاند که،
روزی چند بار به ملاقاتم می آیی.
|
|
|
|
|
میدانم
--خوب می دانم...
ردیفی پاییز؛
از سر دلتنگیهایم
دست بر نمیدارد.
|
|
|
|
|
وقتی که نیستی
یک چیز دنیا کم است...
مثلِ یک خنده،
یک بهار
یا؛
-- شهریور...
به گمانم،
|
|
|
|
|
تو،،،
به "دوستت دارمی" گرفتار آمده ای
از جنس نَمُور
که لب های کبودِ مردی مسلول
در پستوئی آفتاب ن
|
|
|
|
|
به یاد بیاور-
مویههایم را در؛
-- چهارشنبه
وَ پنجشنبهای خاکستری
پَرسه در خیابانهای سرد
با
|
|
|
|
|
انجام دادیم،،،
تمام بازیهایی را که
بلد بودیم،...
|
|
|
|
|
جغرافیای من
--چشمان توست؛
|
|
|
|
|
من،،،
از معجزه سرشارم
ابراهیمی در گلستانم
از نیل می آیم
با عصای موسا!
|
|
|
|
|
ما،،
برادران وطن؛
--ملتِ کوردیم!
|
|
|
|
|
تو ،،،
آب و هوا و ابرِ باران در من
وَ روشنیی خانه و کاشانه!
ای خوب به من کمی بیندیش که سخت
|
|
|
|
|
من،،،
مثل یک پرنده پر میکشم
مثل یک گلبوته به گل مینشینم...
|
|
|
|
|
مرا ببخش اگر...
از خانهای که تو در آن نیستی!
و از پنجرههایی که بسته اند، بیزارم!
|
|
|
|
|
...باید از تو نوشت.
وقتی،،،
بهار از تو شروع میشود...
|
|
|
|
|
اگرچه،
در تصویرِ توی قاب-
لبخند میزنم اما،
این شعر؛
اِلِمانیست از دلتنگیهایم...
|
|
|
|
|
من،،،
نه به فکر زرادخانه های هسته ایم
نه آب شدن یخچال های قطبی
سوراخ شدن لایه ی ازن هم کار من ن
|
|
|
|
|
دوباره شاعرم کردی!
ابر شدی،
--باریدی،،
جوشیدم وُ
چشمه ی شعر غلیان کرد!
|
|
|
|
|
با تناسخی بینقاب
--شاعرم آفریدی!
مگر آئینهی خلقتم بودی؟
که ابر شدی وُ،
|
|
|
|
|
به وعدهگاه میروم
حدودی که این روزها
کولهی اندوه زمین بگذارم،
به مزارت میروم...
|
|
|
|
|
آلزایمرم که بیدار میشود
نمیدانم امروز، دیروز است!
یا که دیروز، فردا!!!
|
|
|
|
|
دوست داشتنِ تو!
ریشه در کتابهای کهن دارد.
پیامبر مهربانم!
آیههای نبوتت را خوب میفهمم!
همین که
|
|
|
|
|
این روزها؛
گونههای یکسانم؛
زیر پای اشکهائی خشن،
--لگدمال شدهاند...
|
|
|
|
|
در معبدِ من میمیرند
تمام بولهوسیهای جهان!
من راهبهئی هستم که
آخرین عبادتگاه ساخته شدهام
ط
|
|
|
|
|
دلتنگی؛
صخرهای ست سیاه و،
بزرگ!
|
|
|
|
|
خوبم؛
شبیه فانوس کنج انباری،
که دل پری از لامپها دارد...
|
|
|
|
|
با پای خودش رفت؛
و دست از پا دراز تر برگشت!
-با تکّه هایی از، ترکشِ خمپاره...
|
|
|
|
|
دوستت دارم
و همین اصل،،،
غمگین ترم می کند!
|
|
|
|
|
این روزها که خودت نیستی
به کنار مزارت می روم وُ
گریه میکنم...
|
|
|
|
|
من،،،
نه به فکر زرادخانه های هسته ایم
نه آب شدن یخچال های قطبی
سوراخ شدن لایه ی ازن هم کار من ن
|
|
|
|
|
خودم را تسکین می دهم که،،،
از این سفر بر میگردی!
|
|
|
|
|
داسی هولناک وُ گُنگ
کابوسی شد که،
به کمین گل رفت ...
|
|
|
|
|
کارگر،،،
شعر نمی خواند،
کتاب هم!
|
|
|
|
|
من،،،
مترسکی هستم،
در جالیزاری دور وُ،
متروک!
|
|
|
|
|
رفتنت،
بل فاجعه بود
اتفاق که نه!
مثل خشکسالیهای ممتد
|
|
|
|
|
یک شب دیر
یک شب تیره و دور
ناگهان،
از پنجره
اندوه تو را باد آورد!
|
|
|
|
|
از احوالم می پُرسی؟
آه!
--سوگوارم،
سوگوار!
|
|
|