مرا بس
همه دنیای من این خانه ی ،
بی در و پیکرِ هنر باشد ، دگرهیچ
همین بیماریِ شیرینِ مُسری ،
ازجنسِ هوس
همین مرا بس
همه درمانِ من
این دردِ بی درمانِ عشقِ یار باشد
از برای یک شیوعِ بندگی
همین مرا بس
همه بیماری ام ازدستِ معبود
بمانندِ علاج است
نگاه و خنده ها
همین مرا بس
دلِ غمدیده ام خنده زند بر رسمِ دنیا
تمسخر میکند ، این بی ثباتی را
ثبوتِ بی ثباتی اش
مرا بس
هرآنچه خورْد آن عاشقِ دنیا
انگار، کافی اش نیست
مرا یک زورق بر این سیلِ ویرانگر
مرا بس
منم که قاطعانه
تصمیم ،
بر صبر گرفتم
همین تصمیمِ کبریٰ ،
بسی مرا بس
سارا دارایی ام را با خودش بُرد
همان دارا وجودی که ،
مرا به جای خوبی ، داشت می بُرد
ولیکن ،
همین یک لا قبا ازجنسِ امید
که درسرمای سخت این زمستان ،
نچایم
برای پیکرم دائم مرا بس
پنیری گشته ام دربین منقارکلاغی
بِران !
مکّاریِ آن روبَهِ ابلیس گون را
که با حیله و نیرنگِ کریه اش
این سارقِ دنیاطلبِ
این حرصِ ظلمت پوش را ،
باز به پُرگویی نگیرد
نمی خواهم که باشد این سفیدی ام ،
نه بهرِ این و نه آن
همین اندیشه ی کامل
مرا بس
بهمن بیدقی 99/6/28
بسیار زیبا و پر معنی است
حکیمانه و عارفانه
دستمریزاد