چشم میبندی به من، دل را به دریا میبری
زیر و رویم، زیرو رو...با عشوههایِ سرسری
زیرچشمیهایِ تو... بدجور میلرزاندَم
تو کهای آخر خدایا؟ ساحر و افسونگری؟
مستِ شمامهی یاسی وسطِ دشتِ بهشت
تا گره وا میکنی از گوشه هایِ روسری
خودنداسته مرا تا مرزِ مجنون میکَشی
میپُکانَد مفصلم را خندههایِ دلبری
اختیار از خود ندارد روبهرویت قلبِ من
هرطرف میخواهی آنسو و به اینسو میبری
من موظف به خرید نازهای تو، فقط :
اینهمه ناز وکرشمه از کجا میآوری؟
با نگاهی میکشد پَر از وجودم غصهها
از کجا آموختی این شیوهی جادوگری؟
من میان چند معضل گیرکردم این وسط:
بهتری؟ یا بهترینی؟ محشری؟ محشرتری!؟
تا دهن وا میکنی چیزی نمیخواهم بهگوش..
بشنوم، جز آن طنین لهجههای بندری
آنقدر زیباییات من را پریشان میکند
ماندهام نامت چه گویم؟ شاخهگل؟ شاید پری؟
میل دارم از تو بنْویسم، دلالتهایِ شعر!
هیچ فرقی هم ندارد، اینوَری یا آنوَری
#حامدخنجری_عیدنک