زیرِ خود را گر چه پندارد که باشد بَم کِنِسک
می کُنَد از هر که غیر از خود ببیند رَم کِنِسک
غیر او را سیل اگر بنیادِ هستی بر کَنَد
ره نیابد در دلش یک جرعه هم ماتم کِنِسک
گر چه مازاد از نیازِ آدمیزاد است، این
دوست دارد مِلکِ طِلق او شود عالَم کِنِسک
دست و دل بازی ندارد ذرّه ای از بخل، هیچ
گر چه پندارد خودش را برتر از حاتَم کِنِسک
رایگان حتّی نَفَس هم بر نمی آید از او
تا نگیرد بازدم را می دهد کی دَم کِنِسک؟
می هراسد نَم دهد پس، پس نجوشد با کسی
می شود جز با خودش آیا دمی همدم کِنِسک؟
بال در بالِ ملائک می کند پرواز، کی؟
بر متاعِ بیش و کم چسبیده تا محکم کِنِسک؟
در سرش می پروراند پخته تر شاید خیال!
با خودش وقتی که دارد خلوتی مبهم کِنِسک
روی آسایش ندیده ست و نخواهد دید چون
داده بر بادِ هوای هرزه گردی لَم کِنِسک
وای اگر آید برایش میهمان بی هیچ شک
رشته ی اعصاب او پاشیده است از هم کِنِسک
بُخل _ اگر یاری کند بختش به توفیق خدای_
از سرشتش ریشه کن گردد، شود آدم کِنِسک
دروداستادبزرگوارم
زیباقلم زدیدمثل همیشه