((این سروده ادای دِین و احترامی است به رُمانتیکِ سیاه
سُرایان دهه ی سی و چهل خورشیدی و مقابله ای است در
رَدّ نظر آن بزرگی که نماز میّت را بر جسد شعر رمانتیک خواند))
پُر شده از باده ی شب کاسه ی ماه سپید
شربتِ دیوانگی بَر جانِ من می ریخت ماه
وَه چه تاثیر عجیبی بَر تَن و جانم گذاشت
یک زمان بد حالم و یک آنِ دیگر رو به راه
مثل خفاشم که با شبها تَنَش پیوند خورد
چادر ِ تاریک بَر تن کرد و او پرواز کرد
راهبِ هر کُنجِ تاریک و سیاه و کور شد
شهوتِ شب پَر زدن را با جنون آغاز کرد
جغدِ خون آشامِ شبهایم که با این نورِ ماه
لذّتِ دیوانگی بر استخوانهایم نشست
حمله کردم در سیاهی بر تن و جان شکار
استخوانهایش به زور و قدرتِ چنگم شکست
عقربی افتاده روی سکّه ی ماه سفید
نَحسیِ آن پُر شده در بَند بَندِ این رَگم
از خشونت پُر شدم لبریزم از وحشی گری
مثل حیوانی شدم هار و خشن گویی سَگم
خود شکار دستِ غیبم در دلِ این شامگاه
می زند بَر گرده ام با دشنه های دشمنی
خون من پاشیده می گردد به روی صَحنِ شب
می رسد بر بی نهایت کینه ی اهریمنی
پرده ی شب چون درفشی رنگِ خون بَر خود گرفت
جانِ شب با خونِ من پیچیده و آمیخته
چون لباسِ صبح را این آسمان تن می کند
لکّه های خونِ من بَر خلعت او ریخته
دستمریزاد موفق باشید