"دورها اندوه تا پاییز"
هیچ چیز دلم را خوش نمی کند.
نه هندوانه های زن،نه لَنبَرهایِ لَمته اش و نه مثلثِ بُرمودایش.
هر روز روحی بنفش در چاهِ بابِلِ زن به ژرفنایِ دوزخ می رود.
هر روز هزاران°شمع در آتشِ پروانه ایِ زن غرقه می شوند.
نه،نه،مثلثِ بُرمودایِ زن را دوست ندارم.
هیچ چیزِ این دکانِ سرخِ جهان خشنودم نمی کند.
تنها امید،بازوانِ زن بود که پناه گیرم در شبستانِ سبزش،
که شبی که هزاران کفتار مرا چریده اند و از آشوبِ تلخِ گیتی به خوابی نیازم است در شانه های آبیِ عشق،بَیتوته کنم.
دریغا که عشق را و باران را وخنده های زخمی را به دُمِ اسبان بسته اند و در چهار راه ها می کِشند..
و اینک در این ایوارِ مرگبار،
در این سقوطِ تلخِ زمین،
در این چاهِ بابِل،
در این اتاقِ تنهایی،
در این طعمِ گَسِ غروب،
به چه دل خوش کنم؟نمی دانم.
شاید جرعه ای امید در حلقومِ زمان مانده باشد که آن را در قلبِ سرخِ خوابِ اندوهم استفراغ کند.
شاید امیدِ من تاریکیِ شبی است که چون گرگانِ زوزه کِش سر به اِستِغاثه به آسمان بر آرم...،
شبی که حنجره یِ زخمی ام قطره ای اشک از شَوکرانِ سردِ درد بنوشد.
کِه می داند،که می داند..؟
شاید سر بر بالشِ سنگِ خواب که گذاشتم و گام در باغِ رویا نهادم،فردا در چشمِ گلی سرخ روییدم!
شاید در آغوشِ ابری گریان به بهار برگشتم.
من می خواهم شبنمی بیاید و سِرِشک از دیدگان خواب های خسته ام پاک کند؛
بهاری را چشم می دارم که بادی خندان،آوازهای حنجره ی تلخم را شیرین سازد؛
خورشیدی را می جویم که در آبشارِ چشمانش دَمی بیاسایم.
اما
اما با این علف های سمی که در قلبم می رویند چه کنم؟خارهای ملعونِ بیداری را چه کنم که چون دِشنه می خزند و پای بر حلقوم ام گذاشته اند؟
و من چون سنگ به روحِ خواب آلودم می نگرم و رنگِ شکیبایی می پوشم و همچو ابری سُتُروَن،انتظار می کِشم و انتظار.
سنگی ام،
باتلاقی ام که خوابِ پروانه ها را می بینم.
خوابِ آن شمعِ سرخ که یک ایوارِ خون°رنگ و جنون زده به سوی خورشید پر گشود.
من نومید نخواهم شد.
باتلاقی ام که عشقِ گُلِ سرخی،
خوابش را بر آشفته است.
یکی از این ایوارهایِ مایوس،
از چاه در خواهم آمد و پای در راه تا ماه پر خواهم گشود.
یکی از این شب ها با قاصدک ها عازم خواهم شد.
چیزی به پاییز نمانده.
(برهنه در بارانِ درهِ کومایی)
فخرالدین ساعدموچشی
دلنوشته زیبایی است