هر چه با ما می کند این روزگار بی پدر
باز بر فردای آن ما را امیدِ بی ثمر
می بَرَد بالا گهی پایین کِشَد از تخت و بخت
ضربه هایش سخت مُهلِک، لیک بر ما بی اثر
گه به سر تاجی نهد، سلطانِ قَهارت کند
گه میانِ کوچه ها، بی خانه مان و دربِدر
نیست بر بهبودِ آن امید، کز روز ازل
می کند دستِ قضایش، زخمِ ما را ریشتر
زهر می ریزد به کام و تلخ میدارد مزاج
سهمِ ما زین عالم خاکی نباشد نیشکر
بارِ محنت می نهد بر دوش و آزارت دهد
معرفت باشد اگر اندیشه ات را مختصر
عرصه شطرنج شاهان است و ما سربازِ آن
سر بِبازیم ما که شاید شَه گردد معتَبَر
از عدالت بی نشان است و به خواری میکشد
لحظه لحظه هر چه را دارد نشانی از بشر
غیرِ غم ما را نگردد حاصلی زین روزگار
بر وفایش دل سِپُردن می دهد عمرت هَدَر
سخت رِندی می کند با ما فریبِ روزگار
تا به نیرنگی کند از خویِ انسانت به در
جمله تکرار است و بازی آنچه با ما می کند
عبرتی اما از آن ما را نمی آید به سر
دل مَدِه(مسکین)به هر تزویر و در تدبیر باش
تا که شیرین آیَدَت پایانِ تلخِ این گُذَر
امیر الهی(مسکین)