سلام خدمت اساتید عزیز و همه دوست داران شعر و ادبیات .. غزلی نوسروده که تقدیم کرده ام به تعدادی از دوستانم و باید تشکر ویژه داشته باشم از استاد و شاعر عزیز سلمان مولایی که لطف داشتن به این حقیر و توضیحاتی رو برایم نوشته بودند در مورد به روز شدن غزل و استفاده از کلمات جدید تر که بنده سعی کرده ام این غزل را با توجه به تذکر ایشان بسازم
به عالم می کشم هر شب غرور خسته ی خود را
به رنگ درد بر بومش غم پیوسته ی خود را
دلم می گیرد از برگی که همرنگ خزان گشته
از آن هایی که می نازند مغز شسته ی خود را
بود سر فصل حاجاتم که یاران نیز بشکافند
به آرامی حصار چشم و گوش بسته ی خود را
شکم بر سنگ می بندم ز نان و آب می ترسم
در این مطبخ که چاقو هم ببرد دسته ی خود را
چراغ خانه بر مسجد چنان بعضی روا کردند
که مسجد نیز پنهان می کند گلدسته ی خود را
نمی دانستم اخر ریشه ای آنجا نخواهم داشت
به شوره زار می انداختم چون هسته ی خود را
ندانستن خودش عیب است خداوندا نمی دانم
چرا انکار می کردم غم دانسته ی خود را
#ابوالفضل_پورشریعه
#الف_پاییز
غزلی ناب و زیبا بود
جسارتا سنگ به شکم بستن منحصر به مولایمان نیست؟