چنان دل کندم از دنیا که وصلش از محالات است
جدا شد دل ز خواهش ها که این خود از کمالات است
اگر دل پاک شد لیکن به دنیا دوخته چشمش را
چگونه سر کنم با دل که انبار مهمات است
چه بسیار صحبت آوردم برای این دل عاشق
که جایت در زمین نیست و مقامت در سماوات است
هدایت کردمش او را که از غفلت جدا گردد
بگفتم لغزشش یک دم برایش همچو آفات است
زمان بس درازی شد که دل را پند می دادم
که ای دل کار غیر شرع سرانجامش مکافات است
که ناگه ناله ای آمد دگر بس کن حکایت را
خودِ دل داستان دارد که در خلقش حکایات است
همینکه دل پدید آمد ملائک سجده آوردند
که خلق دل خودش یکسر پُر از فخر و مباهات است
که دل کاشانه ی عشق و محبت خانه اش دل شد
همین دل ریشه ی کل بزرگی و مقامات است
چرا دل را بیازاری دلی که خانه ی حق است
چرا دل را برنجانی که دل جای مناجات است
اگر دل ناخوش احوال شد تمام است کارمان یکدم
که سینه جای دل دیگر پُر از درد و شکایات است
از آن روز در پی وصلش به دنیا بودم و هستم
دگر بر هرچه از دل نیست دو چشم خود فروبستم
کنون در گوشه ای آرام نشستم تا که برخیزد
دل بیچاره را آخر چرا اینگونه بشکستم؟
دگر آزاد ز هر بند و رها از هر گرفتاری
یه دستش داده بر حق و یه دستش داده بر دستم
پشیمانم چرا با جهل دلم را سخت آزردم
دلی که مانعش بودم ، من اینک عاشقش هستم
97/3/9
در طرف داری از خانه عشق
دستمریزاد