" اشک دماوند 2"
در گذر از دشت وصحرا با نگاهی ، بی درنگ
چشمت افتد کوه زیبا آن دماوند قشنگ
گاه گفتند کوه قافم ،خانه یِ دیوِ سپید
گاه مرغان در پی اند ،سیمرغ را آرند به چنگ
من دماوندم ، کٌلَه برفِ سپید ا ست جامه گٌل
گاه چون دیوِ سفیدم پای در بند م ، به سنگ
من نمادِ مردمِ این کشورم ، آرام و ، رام
با نگاهی پر محبت ، با دلی ، بر عشق تنگ
در درونم ،شعله های آتش است ،عشقِ وطن
روز و شب در حفظ کشور گوش خود دارم به زنگ
اشک می ریزم روان ، اندوه ناکم گاه گاه !
در جدالِ مردمی !، خاکم برند با مشت و چنگ
نعره یِ ضحاک را بشنو زِ دوزخ ، در درون
نی تواند وا رهد با آن دو مارِ ر نگ رنگ !!!
قرن ها برپای دارم بندِ خفظِ آب و خاک
وای اگر کس نّیت بد آرد و آید به جنگ!
من که تندیس نگهبانم زِ مرز و، خاک و ، بوم
کی کند جرات کسی ؟ !فَلسی کنَد از یک نهنگ
" مقتدا" در این جهان دیدی که شد پیروز راه؟
آن که دادِ مردمان را پی گرفت، با دستِ تنگ!