تودرمن همچو بارانیو من در رهت جویم
گذر کن تا به دریاها زجویت راه میجویم
اگر جاری نباشی مثل زاینده من پل خواجو
زداغ عشق تو چون شوره زاری خسته و پی جو
الیگودرز باشم من ، تو هم آب سفیدم باش
چو سد رودبارم من ، تو هم جاری به قلبم باش
اگر باران بیاید ، تو نباشی ، چتر هم بسته
و آندم کوچه حزن آور برایم راه رابسته
چو تهرانی و دربندم ، نباشی پای دربندم
بروی خان نشین آنجا، تو چایم ده خودم قندم
اگر شهر دلم شوش است بیا و دانیالش شو
به کرمانشاه قلب من ستون بیستونش شو
بیا شیراز باش ومن برایت سعدی و حافظ
بهشت گمشده باشو نگو مارا خداحافظ
میتراکیانی
روزگاریست زبان خاموشم.
. حلقه ی زلف بتی در گوشم
..تاب عشقش بزند در جوشم
..آنچنان مست که ناید هوشم.
...مرغ دل رفته زدستم شامی
هیچ پیدا نشود در بامی
دل و دین جمله ز دستم بردست
هر چه بینم به جهان افسردست.
در فراغش گل من پژمردست
زجگر خون به صبوحی خوردست
لحظه ای عهد شکستم هیهات
با دگر کس بنشستم هیهات
یارب سفر دور به راهش انداز
گره بسته به کارش انداز
زهر جامی تو به جانش انداز
چشم او بند و به چاهش انداز
مست و دیوانه بدانند اورا
جز آدم نشمارند اورا
ای خدا مست و غزلخوانش کن
بیگانه ز قوم و خویشانش کن
خسته و زار و پریشانش کن
افسرده و زار و حیرانش کن
من مرده یک نفس ز مهرش بودم..
دیوانه ی و مشتاقز سحرش بودم
با باده ی لب تلخ نموده کامم
از مستی خویش پر نموده جامم
با شعله ی دل کشید آتش جانم
نیست با من دلشو میدانم
از روی خوشش ثمر ندیدم امروز
آهنگ کلامش نشینیدم امروز
امروز مرا به بند باید بستن
امروز ندانم مرده ام یا هستم
میتراکیانی
آمدی و با خودت فصل بهار آورده ای
بهر سامانم جهانی نو نوار آورده ای
عهدو پیمان بسته ای گلخانه ام پرگل کنی
با شمیم خوش هزاران را هزار آورده ای
ای گل بی خار بشکفتی میان باغ من
شورو شادی در پس این انتظار آورده ای
خوش قدم هستی ، شدی آرامشم، زهرای من
روشنای چشم و دل عشق و قرار آورده ای
میتراکیانی
نه راضی کشاورز از کاشتن
نه بنا به دل خشت برداشتن
شده کارگر خسته از کار خویش
حقوقش همه خورده در ماه پیش
همه ناکسان گشته بالا نشین
هنرمند گشته بسیخوشه چین
نه جای هنرمندو نه عالمان
نه کاسب کند کسب ، نه کاردان
مدیران نا بخرد از کار خود
زثروت نمودند پروار خود
یکی مختلس، وان دگر رانت خوار
حقوق نجومی که اسمش نیار
بسی زیر و رو شد حساب و عقاب
نجستند کس را به زیر نقاب
بسی مرد دلسوز میهن پرست
رسیدند از جای بالا به پست
کجا میشود گفت از دردها
کمر ها شکسته است از مردها
نوشتم ، بگوش، ار شنیدار هست
نگاهی به مردم، بدارید دست
میتراکیانی
گفته بودی میشوی باران و اندوه زمانه میبری
بند و زنجیر اسارت ، از دل و جان میدری
گفته بودی تا عدالت میرسانم جمع را
هدیه ی آزادی و فرهنگ را
کوه تا کوه میبری هر پیشرفتی را به روز
شام تاریک فقیران میکنی مانند روز
گفته بودی شافی درد ضعیفان میشوی
مهد آرامش برای کاسه گیران میشوی
گفته ای فرهنگ را ، بالای اختر میبری
هر ریالی را به نرخ ارز بالا میبری
وعده هایت پوچ بود و رفت بر باد هوا
اختلاس و اختلاس و هی بلا پشت بلا
فقر دامنگیر شد ، پشت عدالت هم شکست
درد بیش از درد ، درمان نیست ، رفت هر دستی زدست
ناله ی مردم شنیدی و ببستی گوش را
خفه کردی ناله ی خود جوش را
دستمان کوتاه و خرما بر نخیل
راه امیدی اگر باشد دخیل
میتراکیانی
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد