گرچه لبخند زنان ، نام مرا گل می گفت
رد پایم به نگه خیس و به مژگان می رفت
شاهد اشک قسم خوردش و انکارم بود
تلخ شد کامم اگر، یاد زیادش می خفت
گریه ی بی ثمرم ، شانه ی اورا کم داشت
همچنان زلف سیاهش، دل من ماتم داشت
آنقدر خواستمش، جمله تنم خواهش شد
رفت و تیر غم او ، قصد براین جانم داشت
تاندانستم و آرامش من بود و نبود
زودتر کاش که میخواستمش بود و نبود
کاش باز آید ازین راه ،دلم منتظر است
کاشت مهری و به برداشتنش بود و نبود
میترا کیانی
جز یاد تو به جان و دلم جای راز نیست
اینجا حقیقتی است که رنگ مجاز نیست
پایت به روی چشم ،نشستی به قلب من
حالا که در منی ،من من را نیاز نیست
ای نازنین به جان تو سوگند خورده ام
کتمان نکن قصدت، اگر صِرف ناز نیست
گر در دلت هوس یار دیگریست
کوته کنیم قصه که عمرم دراز نیست
ای آشنای راه بیا همسفر شویم
با کس مگوی قصه، کسی اهل راز نیست
با ما نگو سخن از سرد روزگار
سرما به پشتگرمی ی ما چاره ساز نیست
مستانه میروی ،دلم ازدست برده ای
بردی سلاح گرم که آن را جواز نیست
دل زیر پای توست،نگهدار حرمتش
با این همه نشیب که جای فراز نیست
با یاد تو چه چاره کنم وقت اقتدا
قبله دوتا شده ، به نمازی نیاز نیست
میتراکیانی
دلم تنگ است
دلم چون برگهای زرد پائیزی خشکو بیرنگ است
صدای قلب من آید برون چون ریزش یک کوه
هنوز این زخم خورده ،عافیت نادیده ،می آید پی ات نستوه
به وقت دیدن برق نگاهت رنگ میبازم
برای تار تار گیسوانت قصه میسازم
مرا پایان هرخنداندنی آغاز یک درد است
چقدر این دستهای خسته ام بی مهر تو سرد است
چرا با آنکه میدانی دلم دارد هوای دیدن رویت
گهی طرفند می بافد ، تا زند دستی به گیسویت
زبان مصلحت با این دل رنجیده ی تنها ،نمیدانی
میان خنده هایت گریه می بارید پنهانی
تمنای مرا در چشمهای منتظر دریاب
نمی خواهم زیاد اما، به قدر خواهشی دریاب
میترا کیانی
لب پرخنده وبا قلب فکار آمده ام
از کجا و کی ام و ،بهر چه کار آمده ام ؟
تا برآورده شود، آرزوی طولو دراز
اتفاقات خیالی ،همه شد راز و نیاز
دستم از سیب درختان جهان کوتاه است
تا به انسانیت، انسان برسد بس راه است
ریشه و اصل چه شد؟ آنکه سرش جنگم بود
پوششم ،غیرت ایل،جامه ی فرهنگم بود
استخوان سخت و همه یکدل و آماده ی جنگ
خون خود ریخته در راه وطن ،جنگ تفنگ
اینکه امروز به چشم تو غریب است، منم
گل پرپر شده و ریشه کن ، این چمنم
کو تفنگم که بعشق توبدوش اندازم
وطنی مانده که بر خواستنش جان بازم؟
کو لباسی که به تن پوشش آن مینازد
رنگ شادش دل و، هم روح وروان میسازد
کو دل ساده و بی شیله که عاشق میشد
هدفش بود یکی ،یکدل و صادق میشد
جامه ام گم شده ، از فرهنگ و اصالت دورم
کس دیگر شده ،بیخود شده ام ،مجبورم
میکنم دعوتِ خود ،از خود دورم به منی
که خودت نیستی این خانه و این پیرهنی
باید امروز به اصالت ،به خودم برگردم
ریشه ها،قدمت فرهنگ ووطن شد دردم
میتراکیانی
پیکر تراش خسته به فتوای عشق تو
روزی تورا به ناز دو دستان تراش داد
در حسرت نوازش دستان سرد تو
با گریه بند بند وجودت خراش داد
تندیس با شکوه ز روی تو آفرید
آهن میان سینه ی سنگی که جاش داد
تا سمبه با هراس به چشمت فرو کند
هر ضربه زد به پیکر تو گوئی فناش داد
آئینه بود، آن بت سنگی ز ذات تو
لیکن به مهر خویش ، رنگ نمود و جلاش داد
زلفت گهی به دست قلم شانه میزند
گیسو پریش بودی و جهانی صفاش داد
ای وای، آن زمان که برنجد ز دست تو
دیوانه بشکند بت و خون را فداش داد
میترا کیانی
بسیار زیبا و دلنشین بود