آمدی دل با امید وصل پر زد
آفتاب عشق از چشم تو سر زد
آرزوها رنگ جادویی گرفته
برگ سبزی و قلم مویی گرفته
سرنوشتم می نویسد بارِدیگر
نقش گل را در خزان دل معطر
غرق امیدم نگاهت زندگانی
می برد این عشق من را تا جوانی
شبنمی از بوسه هایم بر لب تو
غنچه ای عاشق ترم من در تبِ تو
می رسد طوفان عشق تو به روحم
شعر کشتی می شود اکنون که نوحم
زینب بویری(خزان)