شکستی قلبمو صد بار،که یادم باشه باز هستی
شکستن های تکراری ،دریغ از بودن دستی
گذشتی تا گذشتم از ،دلی که بی تو بیماره
کمر این بار با ترکت،برای مردنم بستی
همیشه لک زده قلبم ،برای بوسه چیدنها
توهم تو خلوتت گاهی،به فکر دیدنم هستی؟
چشام بارونیه ،اما،هوا آفتابه آفتابه
به هر خواهش نشون میده ،ته دنیا سر شستی
میون خواب و بیداری ،صدات پیچیده تو گوشم
شنیدم شادی از اینکه ،به عشقی دیگه پیوستی
تو دستای تو می دیدم ،جهانی خالی از احساس
ولی میلت اگه باشه ،به دل بردن چه تردستی
کشیدم از گلیمت پا ،ولی قلبم گرفتاره
من و یک شرح بی پایان،توهم در اوج سرمستی
میترا کیانی
سر در گریبانم ، ز درد تازه ای بیمار
هی می شمارم سنگها بر پای لنگم ، یار
با ناله هایم ،آتش دیوانگی خاموش خواهد شد؟
با اشکها، بابونه ها دمنوش خواهد شد؟
راه عبورم را کسی ،با زخم پایم بست
دست کسی در زندگی راه گلویم بست
میترا کیانی
بی خداحافظی،بدون سلام
این حقیقت بخوان زختم کلام
زندگی چنگ زد به ریشه ی جان
در تنوری که سوخت گوشه ی نان
زندگی بند شد به رشته ی موی
عمر کوتاه ،آب رفته به جوی
یک جهان گم شده در آرایش
پاچه ات را گرفته با خواهش
لنز رنگی و ناخن رنگی
هوسی پشت قاب دلتنگی
عوضی ،بیشعور ،بی فرهنگ
شد لعاب سخن ،میانه ی جنگ
قاتل قتلهای زنجیری
هست در معرکه به درگیری
دستها غرق خون ،دل از کینه
می کشد خویش را در آیینه
حبس میجوید از هوی و هوس
هر نفس می برد نفس ز نفس
دست زد روی دست از بیداد
خاک این آشیانه داد به باد
اسکول غیرتی ی ریش بزی
رفته پای مواد به آشپزی
نعره ها ،قل قل کشیدن گل
دست و پایش میان حادثه شل
سرکشیده ، سه چار پیک مفید
کرم بود،اژدهاش گشته پدید
این شلم شوربا و شوری ی آش
از یکی دود و دیو بوده قماش
می برد فکرها به جایی دور
به جهانی که نیست عقل و شعور
عاشق جنس جور بازاری
غش کند روی دست با خواری
مادرش گفته چاره ای دارم
دست او در حنای بگذارم
زن نیکو برای او کم نیست
چاره باید ،که جای این غم نیست
زن گرفت و نشست پای بساط
توی باغچه کنار حوض حیاط
آتش گر گرفته ، خاکستر
می زند گه به سینه ،گاه به سر
عشوه های پر از نوازش کور
آرزوها که گشت ،زنده به گور
سفره هایی که خالی از مهرند
قلبهایی که خانه ی غیرند
کم کم این اتفاق تکراری
نقره منقل به فور درباری
آتش خویش را به خانه کشید
دود خاکسترش زبانه کشید
فارغ از آنچه در زمین و هوا
پرکشید از کشیدنش به فضا
زن پریشان و بچه ها گریان
جیب بی پول و بی سر و سامان
عزم ترک دیار خود کردند
زخم خورده ز دست نامردند
روزی از روزها ، حوالی ی جوی
جسد افتاده ،باد کرده ز بوی
خنده و گریه های مردم شهر
در نگاهی که بود پر از زهر
جسم بی جان را حواله شدند
نقل گویان آن زباله شدند
تن بی مصرفش که مدفون شد
بخت برگشته باز ،میمون شد
میترا کیانی
از وقتی که یاد گرفتم ،حرف بزنم
فهمیدم که نباید حرف بزنم
چقدر فرق است
بین یاد گرفتن تا فهمیدن
میترا کیانی
آوای دلتون شاد
با اینکه طولانی نوشتید از جمله شعرهایی بود که کشش داشتم تا پایان بخواندم.
شاعرانههایتون ماندگار