جمعه ۷ دی
آسانسور شعری از نصرت یوسفی
از دفتر شعرناب نوع شعر مثنوی
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۱:۲۶ شماره ثبت ۸۴۸۹۵
بازدید : ۴۹۴ | نظرات : ۰
|
آخرین اشعار ناب نصرت یوسفی
|
به شهر آمد جوانی از دهاتی پسرها دید و دختر قاطی پا تی
پســـر امــا بدستانش النــگو دم اسبی بسته درپشت سرش مو
صــدا مــردانه ابرو دختــرانه به دوش افکنده یک کیف زنانه
دکـــانها و بنـــا ها و گـــذرهـا شلوغی بود و دود و رهگـــذرها
دهاتی یک نظـربریک بناکرد ولی او را دکــانداری صــدا کرد
باوگفتا که دانی خانهکیست اگرگفتی دهم من نمره ات بیست
ولی بیچــاره آن مرد دهـاتی چه میــداند کــه اینجا خـانه کـی
بگـفتا روستائی زاذه هستـم ز من بگـذر نده کاری به دستـم
سروکارم به داس و بیل ویابو چه کار من به کاخ و برج و بارو
دکانداری دگر گفتش که هالو بــرو در کـاخ و بنگر آ ن هیا هـو
جـوان وقتی نمـای آن بتـا دید شـکوه و جـلوه های آن پسندید
دهاتی را هوس افتاده در سر رود در قصـر و بینـد کــاخ بهتر
چـو وارد شد اتـاقی روبـرو دید دری با دکمه های زیر و رو دید
همین دم یک عجوزه پیرچاقی به همـراه دو دختــر بد دماغــی
بقصد مهر پاسپورت و روادید ز در داخل شده با شک و تردید
درون آن اتــاقک رفتـه هـر سه زده یک دکمه در آهسته بسته
پس ازآن بسته شددرروی آنها جـوان غـرق تعجب زیـن معمـا
پس ازچندی سه جنس تره تاری سه دختر همـچو گلهای بهـاری
ز در خارج شده با ناز و عشوه دهاتی هم ندیده این کرشــمه
زنش بلقیس را در دم صدا کرد بیا قیسی ببین شهری چها کـرد
در اینجا میتوان پیری جوان کرد که اینجاشهروهرکاری توان کرد
چو بی تو شـهر آیم شـرم سـارم تو را قیسی به همراه خود آرم
درون لانــه ات یکـــدم گـــذارم جــوانت میــکنم ســوی ده آرم
|
|