این کجا وآن کجا
آن دلِ پوسیده کجا و ،
دلِ من
آن دلِ بوسیده رها کرده به ناکجا ، کجا و،
دلِ من
آن دلِ یخ زده ،
زمستان شده ی بی احساس
بهاری شده ی سرسبزی ست پُر ز قناری ،
دلِ من ،
یکسره میجوشد ازمیانِ کوهِ وجود ،
چون چشمه ی نابِ احساس
باطراوت ، زیبا
خونین دلِ من
آن کویرِغم کجا و آن دل کوچک که ،
پُر شده است از نفرت
اقیانوسی ست دلم ،
که درگستره ی موجهای مِهرَش ،
جایی ندارد نفرت
دل دلی کردنِ آن دل به کجا و دلِ من
بی دل دلی ام کجا و الله ،
عزیزِ دلِ من
گریه ی دنیاسوز یغمازده ی آن دل کجا
خنده ی دنیاسازِ و نغمه ساز و غم سوزست ،
دائم دلِ من
آن دلِ سرگشته که یکریز مثل فرفره ،
باسرگیجه ای مسخره وار ،
دورِخود می چرخد به کجا
سر به راه و لب به ذکرست و فروتن ،
دائم دلِ من
آن بوزینه صفت ،
ورجه وورجه هایش تقلیدی ست از صد ناکجا
ولی درعوض ،
به عشق وتفکرساخته ست زندگی ام را ،
دست دردستِ مُخ ام ، این دلِ من
آن دلی که عزیزِم خدا ،
ارج و قربی ندارد درونِ آن
اصطبل اش خوان !
طبلی ست توخالی
حال اینکه خدا ،
تخت شاهی اش پُرکرده ،
فضای دلِ من
حکم میرانَد با شکرین اوامرش درونِ آن ،
شربتی شیرین و مصفا ساخته ست ،
از دلِ من
بهمن بیدقی 99/2/9