صبح امروز
خوشبختی را به چشم دیدم
ترا در حال چیدنِ
بهار نارنج
در کوچه باغ بهار
زندگیم دیدم
امروز
عاشق تر ز هر روزم به تو
حس عجیب و غریبی
همراهیم می کند
از بوق سحر
و به یاد قدیم تر ها
کلی مرا دوانده در کوچه
باغ ها ی پر نشاط
گیوه هایم زودتر می دوند
به استقبال شور و شوق
بهاری. امروز
یکجورایی خیلی خوشحالم
راضیم
ز تابش خورشید روزگارم
هوای وجودت را در تمام
ذرات معلق هوا
اینجا آنجا
تمام جا
استشمام می کنم
بهترین اتفاق زندگیم
را با لباس صورتی در کوچه های مهربانی
به چیدن بهار نارنج مشغول بود
دیده ام امروز
تنها
بدترین رخداد زندگیم
در میان این همه خوشبختی
این است که
باز دست از سرم برنمی دارند
این گاه به گاه گرفتاری و
تلخ کامی میهمان های
ناخوانده هر روز
همین پنهان کردن نگاه تو بود
زهر چکند به کامم
که
خودت را به ندیدن زده ای
پنهان شده ای پشت آن دیوار
ساخته شده بین مان
بگو
کدام دروغ ها را به
گردنت حلقه آویز کردند
همین سنگدلان
ترا هم نشین خلوت
جهنمی یشان کردند
لای جرز کدام آجر دیوار
داشتی
دروغ ها را پنهان می کردی
که من نبینم
زجر کشیدم و دیدم و اشک ریختم
صد البته
با دیدن هر خاری که
کاکتوس ها به
تن و پایت فرو کرده اند
هنوز هم آه من
از ته دل بلند می شود
تو اسیری
اسیری که لای زخم ِدلهایش
میوه ی تُرنج و نارنج نمی روید
میله های راه راه قفس اش
نردبان بالا رفتن ِ
هیچ نسترنی نمی شود هرگز
عشق
بذر تمام درختان را
در اقصای نقاط
اقلید دوستی کاشته است
که قوت جان تو شود
نه لذت دندان طمعه دیگران
نگاهت را مسموم کردند
نمی بینی تو هنوز
با تمام زمزمه های صدایم
تک تک بذرها را هر روز
آبیاری کردم و پرورش دادم
برای تو
نگاهت مشامت
هوشِ فراوانت را کجا
جا گذاشتی
که نیابی تحفه ی درویشانه مرا
که فقط برای تو
ز فرسنگ ها دور
زمیان هزاران
درد و بلا آورده ام
ز قاتلان عشق نبینی تو خیر
دیوان فروشیدن مرا
اما نمی فروشم مهر تو را
در قبال تمام دنیا
لطیف مهر او را عطا کرده
به من
با مردن من نمی رود ز تنم
عشق تو واقعی تر ز
هر حقیقت پنهانی ست
همین که عاشق توام
یعنی زندگیم رو براه تر است امروز
سروده ی - فرح امیدی _ شیراز
شنبه فروردین ماه بهار
1399/1/30 زندگی
درود برشما
زیبا بود