واژه ها را میان دستان ِ شاعری می یابم که سالهای نه چندان دور ، تنهایی را از چشمانم خوانده بود . چشمانی که جز آغوش تو دنیایی را نمی شناختند ...
شراب ِ بندگی را در محضرت سر کشیدم تا آسمان هفتم شاهد تولد رنگین کمان باشد . بال هایم را به سیمرغ وام دادم تا دیگر هیچ هدهدی به شوق دیدن پرنده ی خوشبختی آرزویش را به سنگ فرش های کوچه ی دل تنگی تقدیم نکند .
شدم کویر که جانش مملو از درد و رنجی زلال است اما رنگ به رخسار ندارد و سراب را به تصویر می کشد تا مردمان پی به راز وجودش نبرند . در این جغرافیا تو را به انتظار نشسته بودم تا ابر بهار من باشی اما دریغ ...
از پاییز تنها یلدایش را بخاطر می آورم . صدای ضجه ی برگ ها ، صدای زخمی که آسمان بر دلش همیشه داشته ، صدای سیلی نسیم بر گونه های بید مجنونی که به سکوت رسیده ... همه و همه خاطراتی را تداعی میکرد که ترجیح می دادم زندگی را از زمستانش آغاز کنم .
من ، بنده ی سیر و سلوک ِ تو بودم و آنگاه که به نهایت رسیدم پرواز را نمی جستم . سکون می خواستم در جغرافیای تن َ ت .
خواندم به نام یگانه پروردگار بخشنده ی مهربان و نه آن خدایی که از دیده ها پنهان است . شدم حاتم طایی از آن هنگام که دستانت آسمان ِ آرزوهایم شد . من ، مهربانی را از چشمانی آموختم که هر شب و نه هر از چند گاهی آن هم تصادفی ، آسمانش را شهاب سنگ ها می آراستند .
و چه بگویم از اعجاز ِ بوسه ها .
لبانی که هنرمندانه عشق را بر صفحه ی روزگارم حک می کردند می دانستند اسارت ، نهایت بندگی ست و من ، تنها ، اسیر لب های توام .
می دانی !
طلوع آفتاب زیباست اما نه به اندازه ی غروب آن . دل تنگ مهتاب ، دلم را به دار می کشد و غم ِ نبودن َ ت را به سکوت شب پیوند می دهد .
دلم مدتهاست غصه دارد . لبانم از هم باز نمی شوند . واژه ها میان ِ دل و دیده سرگردانند و آسمان ِ محصور میان ِ بازوانم در حسرت پرواز پرنده ای می سوزد .
تنهایی ، این هرزه ی شبگرد ، غروب آفتاب را همیشه ، مهمان من است حتی آن زمان که آسمان ، آفتاب را پشت پلک هایش پنهان می کند .
تنهایَم نه آنگونه که این تنهایی دستاویزی باشد برای جذب ترحمی و یا اکتساب تن ِ عریانی . نه
تنهایم به وسعت ِ غربت ِ دلی که ضجه هایش را سکوت کرده ، غم حاصل را به روزه ی عشق افطار میکند .
همین
واژه ها را میان دستان ِ شاعری می یابم که سالهای نه چندان دور ، تنهایی را از چشمانم خوانده بود . چشمانی که جز آغوش تو دنیایی را نمی شناختند ...
شراب ِ بندگی را در محضرت سر کشیدم تا آسمان هفتم شاهد تولد رنگین کمان باشد . بال هایم را به سیمرغ وام دادم تا دیگر هیچ هدهدی به شوق دیدن پرنده ی خوشبختی آرزویش را به سنگ فرش های کوچه ی دل تنگی تقدیم نکند .
شدم کویر که جانش مملو از درد و رنجی زلال است اما رنگ به رخسار ندارد و سراب را به تصویر می کشد تا مردمان پی به راز وجودش نبرند . در این جغرافیا تو را به انتظار نشسته بودم تا ابر بهار من باشی اما دریغ ...
از پاییز تنها یلدایش را بخاطر می آورم . صدای ضجه ی برگ ها ، صدای زخمی که آسمان بر دلش همیشه داشته ، صدای سیلی نسیم بر گونه های بید مجنونی که به سکوت رسیده ... همه و همه خاطراتی را تداعی میکرد که ترجیح می دادم زندگی را از زمستانش آغاز کنم .
من ، بنده ی سیر و سلوک ِ تو بودم و آنگاه که به نهایت رسیدم پرواز را نمی جستم . سکون می خواستم در جغرافیای تن َ ت .
خواندم به نام یگانه پروردگار بخشنده ی مهربان و نه آن خدایی که از دیده ها پنهان است . شدم حاتم طایی از آن هنگام که دستانت آسمان ِ آرزوهایم شد . من ، مهربانی را از چشمانی آموختم که هر شب و نه هر از چند گاهی آن هم تصادفی ، آسمانش را شهاب سنگ ها می آراستند .
و چه بگویم از اعجاز ِ بوسه ها .
لبانی که هنرمندانه عشق را بر صفحه ی روزگارم حک می کردند می دانستند اسارت ، نهایت بندگی ست و من ، تنها ، اسیر لب های توام .
می دانی !
طلوع آفتاب زیباست اما نه به اندازه ی غروب آن . دل تنگ مهتاب ، دلم را به دار می کشد و غم ِ نبودن َ ت را به سکوت شب پیوند می دهد .
دلم مدتهاست غصه دارد . لبانم از هم باز نمی شوند . واژه ها میان ِ دل و دیده سرگردانند و آسمان ِ محصور میان ِ بازوانم در حسرت پرواز پرنده ای می سوزد .
تنهایی ، این هرزه ی شبگرد ، غروب آفتاب را همیشه ، مهمان من است حتی آن زمان که آسمان ، آفتاب را پشت پلک هایش پنهان می کند .
تنهایَم نه آنگونه که این تنهایی دستاویزی باشد برای جذب ترحمی و یا اکتساب تن ِ عریانی . نه
تنهایم به وسعت ِ غربت ِ دلی که ضجه هایش را سکوت کرده ، غم حاصل را به روزه ی عشق افطار میکند .
همین