سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 5 اسفند 1403
  • روز بزرگداشت خواجه نصيرالدين طوسي - روز مهندسي
25 شعبان 1446
    Sunday 23 Feb 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      تمام پلیدیها در خانه ای قرارداده شده و کلید ان دروغگویی است. امام حسن عسكري(ع)

      يکشنبه ۵ اسفند

      روزه ی عشق

      شعری از

      حامی تنها

      از دفتر دفتر اول - حدیث دلدادگی نوع شعر

      ارسال شده در تاریخ شنبه ۴ آذر ۱۳۹۱ ۰۳:۲۰ شماره ثبت ۸۴۲۳
        بازدید : ۶۹۸   |    نظرات : ۴

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه

      صدای ارسالی شاعر:

      واژه ها را میان دستان ِ شاعری می یابم که سالهای نه چندان دور ، تنهایی را از چشمانم خوانده بود . چشمانی که جز آغوش تو دنیایی را نمی شناختند ...

      شراب ِ بندگی را در محضرت سر کشیدم  تا آسمان هفتم شاهد تولد رنگین کمان باشد . بال هایم را به سیمرغ وام دادم تا دیگر هیچ هدهدی به شوق دیدن پرنده ی خوشبختی آرزویش را به سنگ فرش های کوچه ی دل تنگی تقدیم نکند .

      شدم کویر که جانش مملو از درد و رنجی زلال است اما رنگ به رخسار ندارد و سراب را به تصویر می کشد تا مردمان پی به راز وجودش نبرند . در این جغرافیا تو را به انتظار نشسته بودم تا ابر بهار من باشی اما دریغ ...

      از پاییز تنها یلدایش را بخاطر می آورم . صدای ضجه ی برگ ها ، صدای زخمی که آسمان بر دلش همیشه داشته ، صدای سیلی نسیم بر گونه های بید مجنونی که به سکوت رسیده ... همه و همه خاطراتی را تداعی میکرد که ترجیح می دادم زندگی را از زمستانش آغاز کنم .

       من ، بنده ی سیر و سلوک ِ تو بودم و آنگاه که به نهایت رسیدم پرواز را نمی جستم . سکون می خواستم در جغرافیای تن َ ت .

      خواندم به نام یگانه پروردگار بخشنده ی مهربان و نه آن خدایی که از دیده ها پنهان است . شدم حاتم طایی از آن هنگام که دستانت آسمان ِ آرزوهایم شد . من ، مهربانی را از چشمانی آموختم که هر شب و نه هر از چند گاهی آن هم تصادفی ، آسمانش را شهاب سنگ ها می آراستند .

      و چه بگویم از اعجاز ِ بوسه ها .

      لبانی که هنرمندانه عشق را بر صفحه ی روزگارم حک می کردند می دانستند اسارت ، نهایت بندگی ست و من ، تنها ، اسیر لب های توام .

      می دانی !

      طلوع آفتاب زیباست اما نه به اندازه ی غروب آن . دل تنگ مهتاب ، دلم را به دار می کشد و غم ِ نبودن َ ت را به  سکوت شب پیوند می دهد .

      دلم مدتهاست غصه دارد . لبانم از هم باز نمی شوند . واژه ها میان ِ دل و دیده سرگردانند و آسمان ِ محصور میان ِ بازوانم در حسرت پرواز پرنده ای می سوزد .

      تنهایی ، این هرزه ی شبگرد ، غروب آفتاب را همیشه ، مهمان من است  حتی آن زمان که آسمان ، آفتاب را پشت پلک هایش پنهان می کند .

      تنهایَم نه آنگونه که این تنهایی دستاویزی باشد برای جذب ترحمی و یا اکتساب تن ِ عریانی . نه

      تنهایم به وسعت ِ غربت ِ دلی که  ضجه هایش را سکوت کرده ، غم حاصل را به روزه ی عشق افطار میکند .

       

      همین

      واژه ها را میان دستان ِ شاعری می یابم که سالهای نه چندان دور ، تنهایی را از چشمانم خوانده بود . چشمانی که جز آغوش تو دنیایی را نمی شناختند ...

      شراب ِ بندگی را در محضرت سر کشیدم  تا آسمان هفتم شاهد تولد رنگین کمان باشد . بال هایم را به سیمرغ وام دادم تا دیگر هیچ هدهدی به شوق دیدن پرنده ی خوشبختی آرزویش را به سنگ فرش های کوچه ی دل تنگی تقدیم نکند .

      شدم کویر که جانش مملو از درد و رنجی زلال است اما رنگ به رخسار ندارد و سراب را به تصویر می کشد تا مردمان پی به راز وجودش نبرند . در این جغرافیا تو را به انتظار نشسته بودم تا ابر بهار من باشی اما دریغ ...

      از پاییز تنها یلدایش را بخاطر می آورم . صدای ضجه ی برگ ها ، صدای زخمی که آسمان بر دلش همیشه داشته ، صدای سیلی نسیم بر گونه های بید مجنونی که به سکوت رسیده ... همه و همه خاطراتی را تداعی میکرد که ترجیح می دادم زندگی را از زمستانش آغاز کنم .

       من ، بنده ی سیر و سلوک ِ تو بودم و آنگاه که به نهایت رسیدم پرواز را نمی جستم . سکون می خواستم در جغرافیای تن َ ت .

      خواندم به نام یگانه پروردگار بخشنده ی مهربان و نه آن خدایی که از دیده ها پنهان است . شدم حاتم طایی از آن هنگام که دستانت آسمان ِ آرزوهایم شد . من ، مهربانی را از چشمانی آموختم که هر شب و نه هر از چند گاهی آن هم تصادفی ، آسمانش را شهاب سنگ ها می آراستند .

      و چه بگویم از اعجاز ِ بوسه ها .

      لبانی که هنرمندانه عشق را بر صفحه ی روزگارم حک می کردند می دانستند اسارت ، نهایت بندگی ست و من ، تنها ، اسیر لب های توام .

      می دانی !

      طلوع آفتاب زیباست اما نه به اندازه ی غروب آن . دل تنگ مهتاب ، دلم را به دار می کشد و غم ِ نبودن َ ت را به  سکوت شب پیوند می دهد .

      دلم مدتهاست غصه دارد . لبانم از هم باز نمی شوند . واژه ها میان ِ دل و دیده سرگردانند و آسمان ِ محصور میان ِ بازوانم در حسرت پرواز پرنده ای می سوزد .

      تنهایی ، این هرزه ی شبگرد ، غروب آفتاب را همیشه ، مهمان من است  حتی آن زمان که آسمان ، آفتاب را پشت پلک هایش پنهان می کند .

      تنهایَم نه آنگونه که این تنهایی دستاویزی باشد برای جذب ترحمی و یا اکتساب تن ِ عریانی . نه

      تنهایم به وسعت ِ غربت ِ دلی که  ضجه هایش را سکوت کرده ، غم حاصل را به روزه ی عشق افطار میکند .

       

      همین

      ۰
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      6