شبی یار است
تَبی بیمارِ بیدار است
دلی در پندِ میماند
رفیقی غرقِ عرفان است
شفیقی نغمه میداند
کسی در دغمه میخواند
یکی در کُنجِ خانه بافه میبافد
به تابی زلفِ حرفِ دوستِ خاکی
شبی را رازِ میگوید،چه رازی؟ بازِ تکراری
کسی را نیست خبر از کس به شادی و ز غمخواری
یکی را لاله میکارد به روی مرگِ بادِ سردِ بیخوابی
یکی را قصه مینازد ز شور عشقِ پایِ دردِ بیکاری
یکی را شانه میبارد ز ناز موی زرد نوجوانی
یکی مضراب میسازد ز شوق تار نرم همصدایی
یکی آهسته میگوید ز آب شرم چشم بیحیایی
یکی باگریه مینالد ز راز حجبِ دست بیوفایی
یکی از سَر گرفتاری
یکی در دل،وبیزاری
یکی را دوست میداری
غمی را سوز میخوانی
بهاری غنچه میکاری
ز این غوغای بیعاری
چه کس را زنده میشماری؟
شبی یار است
تبی بیمار بیدار است
کَلَک را با دروغ، ثَمر و میوهی باغ است
تو گویی این زمین هر روز گنهکار است
ز انسان دست بشو، ابلیس بیمار است
ز نیرنگهای نصرانی که او هم باز بیزار است
که انسان باز گرفت کارش
و او از کار بیکار است
آروین فروردین۹۹
بعضی از ما انسانها دست شیطان را از پشت بستیم
با آرزوی سلامت وسعادت و نیکبختی برای تمام احاد بشر
بهامید روزی که گمشده ی وجود فطرت یعنی؟(انسانیتمان) را پیدا کنیم