راستای نگاهم را قیچی می کنم و از وسط تا می زنم، نرم و لخت
خوشی ها و ناخوشی های گذر ارواح من را متزلزل نمی کند
همه را ردیف کردم در طبقه متوسط
درون سردیس های گچی نفرتیتی در میدان انقلاب
و ثانیه ها را درون ردپایم ضرب کردم تا شعاع نصف النهارمبداء
با قدم های پیاده مسیر فلسفه را تا کانت گز می کنم
باید مردمی را که کف دستشان درخت کاشته اند بیابم
عادت به خنده های تصنعی ندارم صرف می شوم در بقیه ام
انگار می کنم واژه متافیزیک به یقه ام چسبیده مشرف به تو
از صبح به دنبال نیمه گمشده ابوالهول می گردم
تا اضلاعش را شبیه تو بتراشم
شاید زمان درون وضوح خطوط چهره ام متوقف شود
درختان را یکی در میان جا به جا می کنم
و خط می زنم سطح ورم کرده کلمه را
از ادامه جمله بعد از بلاغت
و پرت می شوم درون حافظه ی بدون ویراست
دور واقعی ترین خبر روزنامه مربع قرمز می کشم جهت تتمیع حافظه
و تردید می کنم به متن بدون گیومه
کاردم اگرکند شود باید با پاشنه پا تیزش کنم
و روی زره کاغذیم از نو طرح پوست پلنگ بکشم
می گویند: خاک که سرد می شود آدم زود پیر می شود
آدم هنوز آدم است تنها شیوه مرگش تغییرکرده است
سیب را که پرت کنی هزار چرخ می زند
تا اطرافیان باورکنند بلیطشان برده