يکشنبه ۵ اسفند
|
دفاتر شعر مریم قاسمیان ( دختر پاییز )
آخرین اشعار ناب مریم قاسمیان ( دختر پاییز )
|
امروز هم به انتظار گذشت...چند روزیست آسمان تیره و تار خبر آمدنش را میدهد...با فکر و خیال او چشمانم گرم شد...نمیدانم، نمیدانم چقد گذشت اما صدایی مرا از عالم خواب بیرون کشید... وقتی متوجه اطرافم شدم دیدم کسی محکم بر شیشه میکوبد... لبخندی ناخوداگاه بر لبم نقش بست... سریع به سمت پنجره دویدم... پرده را کنار زدم از پشت پنجره هم میتوانستم بفهمم که او هم دلش برایم تنگ شده... پنجره را بازم کردم بدونه لحظه ای درنگ بر صورتم بوسه ای زد و حال مرا دگرگون کرد... نمیدانم چقدر گذشت اما روشنی روز کاملا پیدا بود دیگر نمیتواستم صبر کنم ... سریع لباسهایم را عوض کردم و از خانه بیرون شدم ... شانه به شانه هم از کوچه ، خیابان ها عبور میکردیم ... اما حرفی بینمان رد و بدل نمیشد ... نمیدانم، شاید این سکوت را دوست داشت... اما کاش میدانست من انتظار نکشیدم تا سکوتش را ببینم ... من دلم هیاهوی او را میخواهد... دوست دارم انقد حرف بزند تا تمام دلنتگی هایم برطرف شود... لحظه ای در خود غرق بودم ... و حواسم به اطراف نبودم اما دیدم سکوت بینمان را شکست ... حرف های زیادی برای گفتن داشت ... گاهی ارام و گاهی با فریاد سخن میگفت و من محو تماشایش... دیگر شهر جایی برای گشتن نداشت .... ما تمام شهر را باهم متر کرده بودیم ... و در طول مسیر حرف هایمان دلنتگی را از بین برد... درسته من چیزی نمیگفتم و با سکوت نگاهش میکردم ... اما او حرف هایم را از چشمانم میخواند ... چون چشمانم همانند او در دریایی شده بود ... در طول مسیر گاهی در اغوش میگرفت مرا و گاهی بر دست و صورتم بوسه ای می کاشت ... نمیدانم شاید میخواست از دلم در بیاورد... و غیبت طولانی اش را جبران کند ... اما ای کاش میفهمید وقتی دیدمش دیگر دلگیر نبودم ... اخر مگه میشود از معشوق خود دلگیر شد ... میشود او را دید و همراهش نشد ... او خود خوب میداند من شیفته اش هستم ... انقدر دوستش دارم که برای گفتنش کلمه ای یاری ام نمیکند .... اما او میفهمد و میخواند از چشمانم که چگونه دوستش دارم ... اما حیف که نمیشود همیشه کنارم باشد... دیر می اید و زود میرود .... اینگونه عاشقی میکند ... رسم عاشقی میان ما اینگونه است ... و من او را قبول کردم با تمام بدقولی هایش .... با گذر از همهء شهر .... دست در دست هم که روی جدول های کنار خیابان قدم زدیم... وقت وداع شد.... باید میرفت تا دوباره هر وقت که خودش میخواست بیاید ... ارام ارام میرفت ... او کمتر رنگ میشد و باران چشمان من پر رنگ تر ... دیگر خبری از او نبود ... رفت، و من سرمست و خوشحال به سمت خانه میرفتم ... در مسیر هر ادمی را میدیدم لبخندی نثارش میکردم ... بعضی ها جواب میدادند و بعضی ها طوری نگاهم میکردند که انگار دیوانه ام .... به خانه که رسیدم سریع به اتاقم پناه بردم .... لباسهایم را روی زمین انداختم دفترچه خاطراتم را باز کردم و خاطراه دیدارمان را نواشتم ... و با نوشتن هر کلمه لبخندم عمیق تر میشد ... با تمام شدن دفتر را بستم... دفتر را به اغوش کشیدم و با حال خوبم و آغوش او به خواب عمیقی فرو رفتم .
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.