کوچه کف دستم می پیچید و
درخت می شد
دفترها را پرنده با خود می برد و به قوچ ها می داد
هر بار که زمان به عقربه تکیه می کرد و
می افتاد
من از خود می پرسیدم
اگر چوب لباسی شکوفه بزند کلاهم را با کدام دست برای باد ترجمه کنم
تو
حلول ای
مثل حلول مسیح در سیگار
مثل کفش های گمشده ی جبرئیل
که هرگز هنگام پرواز از یادش نمی افتاد
اگر به سیل اجازه داده بودی کراواتش را اتو کند
محترمانه از کنار شما می گذشت
اگر به ادکلن ویزا داده بودید
در کشور خود نمی پوسید و
به سمت قاب ها
نمی شکست
شما چه شخصیتی دارید آقا
هر وقت شما را می بینم
جهان را به سمت خودم پرت می کنم تا مثل گنجشکی بر دیوار بمیرم
رد خونی عمودی از من
اما هر بار پریده ام
هر بار که دست خودکار را گرفته ام و به دبستان برده ام با گریه بازگشته ام
این بی چاره باید برای چه بخواند
برای کجا
ترانسفورماتور کاهنده
فقط الکتریسته ی وجودت را
به کتاب تقلیل می دهد
درخت کاج
با برگ های سوزن سوزنی اش
در گوشم می گفت:
این پوست زمخت را چه کسی باید لمس کند
کاغذها انگار که خوره داشته باشند
ناخن خودکارها را به منقار می گیرند و
پرواز می کنند
این پایان دنیا نیست
همیشه اسب می تواند
در یک جهش از خود عکس بگیرد و
بگذارد بر دیوار
رو به روی خودش
همیشه ادکلن فرصت دارد
ویزا بگیرد
به خارج برود
و در نوستالژی وطن
ستاره را
با نام اشک صدا کند
من هر کجا که باشم
کلاغ را به سیاهی رنگ بال هایش سوگند خواهم داد
شب را متهم نکند
به صخره خواهم گفت
کتیبه ای از آبشار و پلنگ
بر نفس هایت خالکوبی کن
ما می دویم
ما می دویم و ناگهان هنگام افتادن متولد می شویم
ما می دویم و
ناگهان
بند کفش های جبرئیل شکوفه می دهد
چه کسی کیهان هوایی نخوانده است
و از ماجرای من و تو
آگاه نیست
قاصدک را انگار از تعجب بافته اند
ابر را انگار
خیاطی عاشق
با شمع
در گوش آسمان فوت کرده است
به نخ حرف هایم نگاه کن
دنیا پر از بادبادک هایی است
که با چهره ی لوزی خود
برای گردی ماه
دل می سوزانند
قوچ ها را دوست دارم
وقتی که شاخ هایت به سمت خودت برمی گردد
یعنی چیزی از آینه فهمیده ای
که آسمان
از آسمان نمی داند
علامت سوال را
روی نوک انگشتت نگاه دار و
نگاه کن
این پرنده ی غمگین
از وزن دنیا در چشم ها می ترسد
ما پلک های خسته ای داریم
که با عصای اشک
می افتد و
می افتد و
صلح پرچم ها و بادبان
در آخرین چمدان غرق می شود
مرا در ابعاد چهارگوش به یاد بیاور
مرا که مثل چرخدنده
از شانه های خودم فرو می ریختم
مرا که مثل آسیابی بلند
آب از شانه ام بالا می رفت
تا انتهای رود را تماشا کند