پنجره ای از دست هایت
به دستم بده
تو تکرار زیبایی های تمام منظره ها یی
آبشارها را از شانه ات
کناره بگیر
ابری که از ساعدهای تو هر روز داستان تازه ای خیال بافی نمی کند
به جراحی کدام پوست می خورد
آه ای زیبایی
در اتاق کدام آغوش
بدبینی مرا به شکل آرزوها عمل خواهند کرد
کجاست تالار بیمارستانی که به باغ و دریا می رسد
با پیچ های دامنت به رهایی آدرس بده
به گمشدگی
در دره های سر به هوا
و لیوان ریخته بر پیراهن
بیش از آن گناهکار ام که داده گاه ها را در ورق هایم جا به جا نکنم
تاجر باران ام
عجیب نیست که از هر کالایی دید جنسی می خرم
می فروشم به گل ها
تا لزران در بادها تو را صدا کنند
صدای لطافت را می شنوی؟!
دوباره انگشت هایت را از مسیر بازو برقصان تا صبح
زندگی
بیش از یک بار با کسی ملاقات نمی کند
اگر پلی هست که تو آن سویش نایستاده ای
پس جهان
نیمه های خودش را دوست ندارد
اگر رودخانه ای هست که از موهای تو آب در آن نمی چکد
پس من صندلی چشم هایم را برای چه دور تا دور دست های تو چیده ام؟!
افسوس که شعر را نمی شود
مثل النگویی از رعد و ابر
در دست بچرخانی
افسوس که شعر را نمی شود
بر سلول های هوا حک کرد
تا از تمام روزنه های جهان تو را ببوسند
من آن قدر عاشق ام
که وقتی اصفهان خواب چشم های مرا می بیند
سی و سه پل
به دنبال آینه و ابرو
جلو تمام مغازه های چهار باغ می ایستد و
مثل بچه های گمشده
گریه می کند
من آن قدر عاشق ام
که تویی که غرق چشم های خودت نیستی
باید این هواپیمای سقوط کرده را
در اعماق اقیانوس پیدا کنی
بسیار زیبا و جالب بود