مینویسم ازبرایت حرف های این دلم
تاکه شایدروزی آیی وبخوانی دفترم
گویم از رنج وعذابی که برایم مبهم است
مرگ زین گونه زیستن برایم بهتراست
تابه کی آه کشم ناله کنم درره تو
تابه کی گریه غمناک کنم برای تو
من که میدانم نمی آری بیادم
نمی دانم چرامن بی قرارم
زوقتی که رفتی از کنارم
غمی درسینه سختم میفشارد
که هرشب ازبرایت خیسه اشکم
که روزی من توراآغوش گیرم
مگربامن نبودی خوب وخندان
چرابامن شکستی عهدوپیمان
توگفتی عاشقم معشوقه ی من
توگفتی بامنی هرجاکه باشم
منه تنهاوبی کس راپناهی
امیدم درشبه سردوسیاهی
منه بی اشتیاقه سخت رنجور
شدم باآن نگاهت سخت محبوس
نگاهت حرف میزد بانگاهم
بمان بامن که غم درسینه دارم
توراخواهم به سلطانی براین قلب
توهسنی لایقه این قلبه خسته م
شدم عاشق شدم شیدابرایت
ببستم عهدوپیمانی برایت
که تاجان درتنم دارم
بمانم پای توهردم
باتوبودم خوب وخندان اشک معنایی نداشت
قلبه خسته دیگراکنون غم نداشت
میفشردم دستهایت قلبم آرام میگرفت
غصه های زندگی باتوآخرمیگرفت
باتوبودن درخیالم رویاهاساخت
توکه رفتی رویاهایم رنگ خودراباخت
عهدوپیمانت شکستی بادله شیدای من
دل من در تب وتاب سوخته ای معشوقه من
تکه تکه شده است ازغم واندوه تو یار
میخراشدناله هایم این سکوتِ مرگبار