با تو گویم عشق سوز مولوی
گر تو خود سوزی بسوزان مثنوی
شعله نورش زمین را سوز بود
درد دل هایش به کلی سور بود
گر بخوانی می شوی مدهوش خویش
در نیابی حال جز در هوش خویش
مولوی ، دیدِ ولی گشت ای عزیز
عاشقِ ممدوح روح است جسم نیز
هر که در نی نامه نام خود بدید
ترک خود کرد و ازش اندیشه چید
همچو سی مرغی روان تا کوه قاف
رهنما گردد همان سیمرغ چو آف
روح مولی در خطِ حق می شود
مولوی والی پل حق می رود
دیگران پرسند از وجد و سماع
گویدم در ذهن جویید انتزاع
وجد امروزین درونی شد ولی
دیگر آن وجد و سماع طی شد ولی
مولوی در وجد می گفت حال را
با سماع می کرد یکسان قال را
ما که در بندِ اسیرِ خود شدیم
از خودی دور و به کل مجنون شدیم
در به رویم باز کن از مثنوی
تا شناسم راه را از معنوی
معنی الذکر و رحمان و احد
از کتاب مثنوی شد در صمد
هر چه پرسم یابمش از کل نشان
در کتاب مثنوی ، ای گل فشان
ما که ممدوح پل جنت شدیم
خاکِ پایِ پاک آن سنت شدیم
راه را مولا نمود و خط بکرد
رسم خط را کرد ترسیم در نبرد
جنت مؤلا ولی را شد قرین
مولوی والی شد و والی یقین
گر چه گویم خاطرات شرح و درد
اشتیاق روح گویم نیست سرد
گرم گشت سوزان و شعله در گلو
سوزش دل گشت ما را رخ هلو
یافت هر کس آتش عشقش بدید
یک جرقه شمس زد دیگر ندید
عشق لرزان می کند روح بدن
صبر و آرامی ندارد با بدن
تا چه موقع شمس را جویا شویم
از درون بینیم اگر بینا شویم
ما که در درد خودی وامانده ایم
روح را در جسم خود تازانده ایم
تا به وادی رُخش ره را رویم
همره والی بدان وادی شویم
مولوی گر گفت بشنو از سخن
تو شنو ، ما را بگو و انجمن
واعظ ما شو خریدارت شدیم
یک سخن دُر گو نگهدارت شدیم
من در این اندیشه بودم ناگهان
روح در جان آمد و جان در نهان
دیده شد هر دیدنی در پیش من
عشق خود آمد بگفت این کیش من
گر شوی تابع ، ببینی هاله ای
دورِ شمع گیری ، شوی دلداده ای
همچو ابراهیم در آتش شوی
عُجبِ خود سوزی به کل نورش شوی
این بود رسم حقیقت ، دیدنی
چون که دیدی نور گشتی چیدنی
والی مؤلا ، سخن کم گو ز عشق
ضیف آمد عشق آمد نیست ضیق
تو خود ضیفی بدانی ضیق نیست
گر ندانستی بدانی عشق نیست
مولوی با والی ما یک زمان
قال حالی گفت و کرده خود نهان
چون نهان گشت دید و خود را هان ندید
بارقه بودش که شد ، یک دم پدید
عشق شد ما را عجین در روح بین
ماجرایِ عشقِ آدم را ، امین
مثنوی را معنوی مؤلا نمود
عشق را در روح او والا نمود
این که می گویند عشق ما را شده
راست گویند عاشق سارا شده
عشق های ننگ ، دل را سنگ شد
گر شوی عاشق ، ببینی تنگ شد
عاشقان در وصف معشوقه مدام
ذکر گویند شعر گویند والسّلام
من که در وادیِّ عشق ، عاشق شدم
روح را دیدم به کل ناطق شدم
رمز را گفتم به ایما خنده کرد
خنده را چیدم به کل فرخنده کرد
عاشق یک گل چه دارد نازشی
از لطایف لطف دارد سازشی
یک سبد گل میوه را انگور کرد
مرغ را بینی به کل مسحور کرد
والی مؤلا که عشقش ساکن است
در قلم گوید سخن از لکن است
در به رویم باز شد از مثنوی
هر چه را خواهی بخوان از معنوی
معنی از لفظِ کلام آید ، برون
آن چه در ذکر است گویا از درون
ما ز حال و قال گوییم هر زمان
از زمین و آسمان از نور و جان
جان که از اسرار رب است در بدن
ظرف می باید که مظروف عین تن
ظرف را از روح خالی می کند
تا به آن جایی بَرد خود را سزد
تا به وادی گر رسد بیند خودی
از خودی هم بگذرد بیند خودی
ما که از اسرار رب جویا شدیم
ساکن این جسم را ، پویا شدیم
تا سماوات یقین با دوست نیز
پَر گشایی می کنیم تا به دنیز
قطره را دریا کنیم ، خاکی شویم
از خود و از بیخودی خالی شویم
روح را بینیم ، در پروازِ دوست
هر که را با دوست بینیم جمله اوست
والی مؤلا ، چه می گویی ز عشق
عاشقان را بین طلب شد ، طی ز عشق
ما که در وادیِّ حیرت آمدیم
فقر را دیدیم و جنت آمدیم
این بُوَد فقر و فنا خواهی طلب
گر سلیمانی خوشی ماهی طلب
ولی اله بایبوردی