دو پروانه
یاد آن روزها بخیر
که بمانندِ دو پروانه ی زیبا
بال دربالِ هم ،
می رقصیدیم
یاد آن روزها بخیر
سرِ کارش میگذاشتیم شمع را
از شعله اش می ترسیدیم
یاد آن روزها بخیر
درگلستان ، میانِ آنهمه گل
به همه سرمیزدیم
صله میکردیم ، آن ارحام را
بین شان، بی نشان یا با نشان، می چرخیدیم
ولی حالا ، پس ازکوچِ تو ازآن کوچه
هرچه اطرافِ همان شمع پریدم ،
اوسوخت !
ولی از شانسِ بَدَم ، هروقت رسیدم
باد، همان لحظه رسید
جسمم نسوخت
دستِ بی رحمِ زمانه ،
منِ آزاد و رها را ،
به اسارتم گرفت
سوزنی به سانِ خنجر، زد به پشتم
همه دنیایم گرفت
حال مرا ، به سینه ی دیوارِی ،
درهمان خانه که باهم بودیم ، چسبانده
همه روزگارِ من را ،
ز خوشی به ناخوشی ، چرخانده
مرا گر ببینی ام ،
شاپرکی می بینی ، درمانده
وارثِ دنیایی وامانده
با اینکه ،
دوخته شدم به دیوار
ولی من نمرده ام ، پرهایم می لرزند
هنوز از نبودنت میترسند
هنوزازآن خاطراتِ تو و خنده های تو ،
از این به یغما رفته ،
می پرسند
من شرط می بندم
حال و روزگارِت ،
بهترازقبل شده
پر و بالِ رنگی ات ،
درمیانِ آن بهشت ،
همه اش سبز شده
دیگر نمی سوزی به هُرم آفتاب
به نسیمی خیلی دلچسب ،
بدن ات سرد شده
ولی گاهی نظری به این به جامانده ز خود کن
ببین من را که دگر جسمم به پشتِ پنجره ،
مثلِ پروانه به پشتِ شیشه ای ست ،
تا به آن دست نزنند
چون اگر دست زنند ،
تازه می فهمند که هردو بال من ،
تبدیل به گَرد شده
بهمن بیدقی 98/12/11
غمگین و زیبا بود