آدمها در کجایِ زمان بلعیده شدهاند
چگونه می شود که آدمها مدام با خودشان حرف میزنند.
بیرون از جاده راه میروند، و گاهی روی جوی آب.
اما زمین می خورند، فراتر از ذهن شان
و جز برای مردن، ذهن در چاله ی افکار می افتد.
نمی دانم به چه می اندیشند؟
چگونه است که نبضِ زمانِ منظمِ ساعت، از مدارِ ذهن، آشفته خارج می شود.
عقربه ها از دهان قلب ساعت، بیرون می زنند
اما هیچ جای دنجی برای چرخیدن نمی یابند!
نمی دانم؟!
روزمرگی معکوس نسخههای ساعت در تقویم جایی ندارد.
سیزده اکتبر پوستهی زمین ترک خورد،
اما آدمی در روزنامهی آدینه، سبز نشد.
گویی آدمها، بی سبب گم شدند و جز برای مردن، وقتِ دیگری ندارند.
قرار نیست همیشه هفته، هفت روز باشد،
و بهار سبز، در پاییزِ پیر درخت، پنهان.
تقویم را که بتکانی، نسیمی خواهد وزید، به سبزی بهار.
و فروغی که رخنه کند در خیال آدم های دیوانه.
شاید سرخوش شدند و دیگر این قدر با خودشان حرف نزنند.
و شاید بر جراحت دیرینهی ذهنشان، فصل پنجمی فراتر از بهار.
نمیدانم، آدمها در کجای زمان بلعیده شده اند که مدام با خودشان حرف میزنند؟
کاش ساعت فراتر از فصلها، جایی برای زندگی داشت.
و آدم ها، ذهن هایی به روشنی بار کلمات.
و تخیلی که ساعت بیست و پنج را پر از بهانهی لبخند میکرد.
آه که چه قدر ذهن من هم نقاش شوریدهای است.
معصومه محمدی سیف، برگرفته از مجموعه شعر «گنجشک های ساعت 12، بی صدا لِی لِی می کنند»،1398
بسیار زیبا و جالب بود