یک مرد تنها را به صحرا شعله ای خاند
،،.،/،،.،/.،.،/،،.،.
از نور و گرما تا سحر بی منتش راند
چون نور حق تابید از مرد پرسید
من بهترم یا نور بی گرمای خورشید ؟
مرد از صداقت گفت نور قلب بیدار
این گفت وخاکستر دوباره گشت الوار
از شعله اتش میپرید و دود تر سوز
از دود خشمش شب شد انجا، شب شد ان روز
چون ماشه را در کام خود کشید ان مرد
تیری رها گشت از قضب بر جان بی درد
از سمت ان اتش کمی که دور گردید
قربال گفتارش دوباره باز جنبید
گفتا که ای اتش اگر جنبه نداری
بهتر که در گوش ات کمی پنبه بزاری
شب با وجودت زنده ماندم ، صبح مردم
کاری تو با من کرده ای که چیز خوردم
باید تو را ترجیح میدادم به خورشید
امید دادی تا بسوزانی تو امید ؟
بادی وزید و شعله را گرداند پرتاب
هم مرد را سوزاند هم آن شعله ی ناب
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.