چشم خورشيد به آيينه كه تابيد افروخت
صورت عشق پسِ آيينه ها عريان است
صبح آدينه به آيينه نظر كن بنگر
باطن نقش تو در شيشهء دل پنهان است
بوي عطر گل خورشيد كه امروزشكفت
رنگ معناست كه گيسوي توعطرافشان است
پيچك عشق كه بر ساقهء دل مي پيچيد
جلوه ها ريخت كه نيلوفر دل لرزان است
نور عشقت كه به دهليز دلم كرد گذر
چهرهء باد در این پنجره ها نالان است
ماه از كوه به تاريكي اگر كرد صعود
مي كشد پنجه پلنگش كه شبي غران است
چلچراغی كه به شب خوشهء پروين آویخت
گوي ميناي تو بر گنبد شب غلتان است
نيش كژدم چو درآمد و به مهتاب رسید
طالع نحس من و ماه فقط حرمان است
مرغ باران كه به درياي خروشان آمد
اشك سردي است كه همگام من و باران است
فلق سرخ به دريا مِيِ گلگون آمیخت
اشك خون است درين جام كه چون مرجان است
انتظاري كه پر از فاصله و دوري بود
خواب آشفته كه شب تا به سحر هذيان است
فعل بودن كه به هر روز مرا صرف نمود
قيد تكراري هر لحظه در اين سامان است
پشت زنگار دل خسته چو پنهان شده اي
روح سرگشته غباريست كه سرگردان است
ساعت حادثه هي تِك تِك و تِك تِك مي كرد
بُعد اين فاصله درد است كه بي پايان است
سيدمحمدطباطبايي
بسیار زیبا و دلنشین بود