از این دنیای بی حاصل
که جمعی را نموده حایل خویش
ای خداوند
مهربان خالق
تو که هستی
و هستی از تو شد پیدا
من و ما صفرهایی از پیِ اعداد گوناگون
نه خود دانیم که هستیم
یا کجاست مأوایمان
معبود بی همتا
بگو اکنون
منِ مجنون
شکایت بر کدام داور کنم تسلیم
چگونه دادخواهم
مگر من نیستم چون بندگان بی شمار تو
بگو
سهم من از این عالم امکان
به تعبیر سپنج حضرت شاعر
و یا میخانه ای در عیش و نوش هردم
شرابم کو
کجاست آن ساقی شیرین لب و کمان ابرو
چرا هرجام که بر من می دهند زهر است
سبو بشکسته و می نوش سنگ گردید
پری چهران بسی چین روی پیشانی
که انگار من
همان محکوم دار و سنگ بارانم
و یا ملحد که باید رفت زین جمع مسلمانان
خداوندا خدایا
حضرت باری تعالی
به امید تو من سال های سال
امید و دل بستم
و هرکس ظلم بر این رنجیده خاطر کرد
به او گفتم خدایم هست
خدایم هست و او خود می دهد پاسخ
ولی هرگز ندانستم
که تو
آری تو ای معبود من
او را خدایی می کنی
نمی خواهی که آن عبد ذلیل تو
که بر من بنده ی رنجور دل مرده
شرر افکنده و سوزاند کل استخوانم را
بسوزانی
درست است لیک ای عالی مقام
ای حضرت باقی
کجا باید ستانم حق خویش برگو
به که باید بگویم درد خود برگو
زکه باید بنالم حضرت داور،اله من
چگونه تا به کی جانا دگر بشنو
نمی خواهم بمانم طاقتم طاق است
خداوندا بمیرانم
که مردن بهترین داروی این درد است
مناجاتی بسیار زیبا و شورانگیز بود