حیف که گذشت،
دوران راپید و پیستوله ماری و کالک و...
و گر نه عاشقانهام را از آتلیهای شروع میکردم که معمارش،
سر را بین دو دست قرار داده گویی در منحنی های سیاه و سفید
حاصل از پیستوله ماری و راپید بر تن کالک،
با دلخواسته ترین کیش عمرش، مات مانده است!
سیگاری هم نیستم،
تا اتاقی پر از دود و بطری خالی الکل
با حالی خراب و تیغی تیز و چندتایی دراژه خالی قرص،
آغازی فوق رمانتیک برای عاشقانه ام باشد،
تا خواننده از حجم غم و ترس، به گریه پناه برد و در سیل اشک،
هفتاد بار یگانه معمار هستی را شکر کند که جای شخصیت اول داستان نیست.
چطور است شروعش زیر باران باشد،
به نظر تو کجا باشد
در کوچه باغ مقابل خانه ی اجدادی مان که منتهی به پسته زار میشد،
یا جاده ای پرخاطره و پرآشنامنظر، مثل جاده چالوس قبل از مرزن آباد
دومی خیلی بهتر است...، نه!؟ همزاد پنداری بیشتری دارد با خواننده،
وقتی لبهای آرامش هر از چندگاهی طرح ژکوند میگیرد
وقتی چشمای نمدارش را به روی مناظر سبز میبندد...
وقتی رویای درگذشته اش بخاطر خاطرات من زنده میشود
و سرانجام وقتی سیگاری میگیراند... همان وقت،
من از بین کلماتم به تماشایش نشسته و ذوق مرگ میشوم از این همه استعداد ادبی!!!
اما
این عاشقانه قرار نیست از جایی شروع و به جایی برسد!
اصلا مسیری طی نمیشود که خواننده اش طالب سیگار شود.
به جزء این سلامتی برایم اهمیت ویژه ای دارد،
مطمئن باش اگر این دلنوشته روزی چاپ شود،
در مقدمه اش و شاید روی جلد آن این هشدارها را خواهی دید:
اشک ریختن، ممنوع !
الکل خوردن، ممنوع !
خودکشی، ممنوع !
سیگار کشیدن، خیلی ممنوع !
بگذریم... و ادامه دهیم
ماجرای من با تو ، از تاریکی های من شروع شد .
سالها میگشتم... میگشتم... دریغ از پیدا کردن نشانه ای کمرنگ از تو،
احتمالا تو در آن سالها همراه با خواهرانت در حال انتخاب روسری ابریشمی بودی!
یا در تماس تلفنی با دخترخاله ها در مورد رنگ مانتو مشورت میگرفتی!
شاید در مسیر خانه تا دبیرستان، و یا تماشای سریال سالهای دور از خانه!
درست نمیدانم تو چکار میکردی، اما خوب یادم است وقتی تو را دیدم،
ناگهان چیزی در دلم منفجر شد، زبانم بند آمده بود، و من
خیلی ساده اما سخت عاشقت شدم.
هنوز یادم هست
برای چند لحظه دیدن تو چقدر سعی و تلاش کردم
تا به پارک ساعی رسیدیم روی نیمکتی کنار هم نشستیم
تو برای اولین بار در چشمانم زل زدی، آن لحظه
سایه ی خدا را دور و برم حس کردم
خدا آهسته در گوشم چیزی گفت،
ولی من تمام حواسم به چشمان تو بود و فقط شیرینی کلامش یادم مانده.
آن منظره بسیاردیدنی دلنشین بود! به خوبی فرشته ها را به یاد دارم
از پشت آن دیواره بلند بتنی روبرویمان،
نوبتی برای هم قلاب میگرفتند تا تماشایمان کنند...
وقتی...
وقتی...
وقتی اولین بار دستانت را گرفتم...!
.
.
.
چقدر دلم برای دستانت تنگ شده...!
اصلا مرا چه به عاشقانه نوشتن!
آن هم عاشقانه ای که نمیشود همراهش سیگاری گیراند
تا خواننده در دودش خودسازی کند!
من باید بروم در مسابقات رالی فرغون دوانی شرکت کنم!
میدانی که، ویژهی بچه معمارهاست، ولی بعید میدانم مرا بپذیرند.
اما میروم، حداقل با موبایل فیلم میگیرم بعد با هم، کنار هم تماشا میکنیم
مثل اولین بار که با هم سینما رفتیم، یادت هست ؛
فیلم "هامون" داریوش مهرجویی
تو کمی صبر کن ... خیلی زود برمیگردم
حتما زود برمیگردم... میدانم بیتابی و بیتایی
علی اسماعیلی، روزترین شب عمرم