سرشار از طراوت
سرشار از انرژیم حالا
سرشار از طراوتم اکنون
حالا که رَخت بسته نغمه های تضاد
ما مانده ایم و هم کلامی و هم نوایی و دل
در این میانه ، دل فقط تو را خواهد
دگر دراین گذرگه تاریک ، هیچ چیز- هیچ ،
نترسانَد مرا
نه هول مرگ ، که میهمانی یار را هراسی نیست
نه هول قبر، که خاک باز بصورت خاک میکند جلوه ،
پس خوفی از آنهم ، برایم اصلا نیست
چهره خاکی ام که میبینم
یاد آغاز خلقتم آید
در آن سرا که تو باشی ، سخت بی تابم
که روح را به چه سان درآورم به آغوشت
آغوشی که به انتظار بنده اش بازست
دراین شرابکده و مستی و اینهمه رقاص
منم که میدوم اینک به سوی تُوی بی نقصِ همچنان الماس
ولی به گاهِ دویدن تأملی گهگاه
و ترس اینکه غمین باشی از منِ رسوا
و حالتی میانه ی بیم و امید در ذهنم
و من اگر چه ندانم که بخشیده ای مرا اما ،
امید تو رمزیست بر تمامیِ ، دین و آئینم
گر زنده ام گذاری وگر بمیرانی
دوست دارم تو را که میدانم
و هردم این دوهست در یادم :
تو به ناحق نمیدهی دردم
و به ناحق نمیکنی شادم
بهمن بیدقی
دستمریزاد