اول بنام خدا خالق خوب و دانا
قصه دارم براتون یه قصه آشنا
یه جایی اون دور دورا تو یک جنگل زیبا
یه خرگوش کوچولو تو خونه اش تک و تنها
فکرای جورواجور داشت مثل پلنگه زور داشت
با هیچکسی دوست نبود یه کمی هم غرور داشت
می گفت که من قهارم به کسی نیاز ندارم
بی دوست و خانواده سر میشه روزگارم
یه روز مثل همیشه وقتی گرسنه اش می شه
میره بیرون از خونه پی غذا تو بیشه
جنگل یه خرده سرده پس زودی بر میگرده
ولی تو خونه اش انگار دشمن کمونه کرده
با حال زار و خسته یواش یواش آهسته
نگاهی به خونش کرد دید روباهی نشسته
گفت ای روباه مکار منم خرگوش قهار
بیا بیرون از خونه ام سر به سر من نذار
روباه پیر و جسور با حیله و مکر و زور
گفت اینجا مال منه ای خر گوش پر غرور
خرگوشه روباه و دید از رخسارش رنگ پرید
انگاری ترسیده بود دست و پاشم می لرزید
اون غمگین و نا امید به سوی جنگل دوید
از روی پل که رد شد به خرس گنده رسید
گفت همه ماجرارو قصه اون روباه رو
کمک خواست اما خرسه رو کرد بهانه ها رو
ادامه داد به راهش رو لب دعا و خواهش
به هر کسی که رو زد کسی نشد پناهش
یکی طناب می بافه شیر و فیل و زرافه
هر کس یه جوری در رفت خرگوشه شد کلافه
با دست وپای خسته با یک دل شکسته
غمگین و سر سپرده یه گوشه ای نشسته
یهو شنید صدایی صدای آشنایی
وقتی که زنبور اومد در اومد از تنهایی
زنبور گفتش به او چی شده خرگوش بگو
چرا تو ناراحتی با من بکن گفتگو
خرگوشه قصه رو گفت یه روباه دم کلفت
از چنگ من درآورد زندگی مو مفت مفت
زنبور دلداریش داد فکری به ذهنش افتاد
گفت کمکت می کنم تا خونت بشه آزاد
خرگوشه گفتش ولی تو زنبور عسلی
کوچکتر از همه کس تو توی این جنگلی
زنبوره شد آماده رفت پیش خانواده
از همشون مددخواست یه فکر خوب و ساده
جمع شده همه یک جا یک هدف و یک صدا
که با نیش تیزشون حمله کنن به روباه
روباه بگم چه کار کرد کلی داد و هوار کرد
دمش و رو کولش گذاشت فرار کرد و فرار کرد
خرگوشه حالا فهمید که دوستی مثل خورشید
به بودنش نیازه پر از عشق و امید
از غرورش جدا شد اون دوست زنبورا شد
با همه اهل جنگل خوش رو و با صفا شد
بسیار زیبا و دلنشین بود