جمعه ۲ آذر
حسرت شعری از بهروز دارابی
از دفتر شعرناب نوع شعر آزاد
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۸ ۰۳:۴۳ شماره ثبت ۷۹۶۵۲
بازدید : ۵۵۰ | نظرات : ۵
|
آخرین اشعار ناب بهروز دارابی
|
حسرت
دور تا دور صورتم فوت میکرد و جمله هایی را زیر لب تکرار میکرد .
می گفت خدا خودش مواظبت خواهد بود سپردمت به خودش !
همه چیز برات گذاشته ام یک بسته ته ساک گذاشته ام تا نرسیدی بازش نکن بچه که نیستی دلتنگی نکن و نگران ما هم نباش خدا بزرگه نماز یادت نره با بقیه مهربان باش دنبال دعوا کردن نباش ولخرجی هم نکن اگر هم کم و کسر آوردی که ، مکثی کرد گویی فکری به ذهنش نرسید .
مادرم دین و دنیای من بود بغلم کرد و بارها همدیگرو بوسیدیم اشک هایش را روی صورتم حس میکردم .
قرآن را از روی تاقچه برداشت و گفت بوسش کن و از زیرش سه بار رد شو . ساکم را که برمیداشتم گونه هاش سرخ شد صورتش را بارها بوسیدم .
پر از گریه بودم بغضم داشت میترکید ولی یاد حرف پدرم افتادم که میگفت مرد گریه نمیکند و خودم را کنترل میکردم هیچوقت روم نشد بگم لعنت به مردی که گریه نمیکند لعنت به این تعصب مردی که نتونه گریه کنه اصلا انسان نیست احساس نداره.
چند قدم که دور شدم مادرم کاسه آبی که دستش بود پشت آخرین قدمهایم پاشید .
خیلی مراقب بودم بند رو آب ندم و این چند ثانیه را گریه نکنم متوجه نشن پسرشون با مردی که پدرم میگه خیلی فاصله داره .
میگفت ایشالله مرد بشی یاد میگری احساست رو مخفی کنی و راحت میشی .
نگفت مرد بودن درد داره چقدر سخته نگفته بود مرد بودن یعنی یک تعصب مسخره و سکوت تلخ !
نگفته بود که عزیزانت را باید بگذاری و بری و صدات هم در نیاید حتی به همسرت و بچه هات نتونی بگی دوستشون داری .
به قدر کافی دور شده بودم بغضم ترکید شروع به گریه کردم مثل عزیز مرده ای تا تونستم گریه کردم فکر میکردم آخرین گریه ی منه وتا میتونستم زار میزدم .
بابام مرد خیلی خوبی بود نشنیده بودم کسی ازش داخور باشه .
میخواستم مثل اون باشم ولی یک ورژن شفاف از اون بتونم احساسم رو بیان کنم نه اینکه نتونم حتی بچه هام رو بغل کنم ! تعجب نکنید ما توسط پدرمون بغل نشدیم در عین اینکه ایشون اسطوره مهربانی بودن. اونا با یک دنیا عشقی که بهم داشتن هیچوقت به هم نگفتن همدیگر رو دوست دارن !؟ این یک فاجعه ست
دلم خیلی براش سوخت او خیلی وقت بود که مرد شده بود و در این تعصب حتی نتونسته بود چند قطره اشکی بریزه من یکروز دنیای تلخ او بودم و او یک دنیا از یکروز من !
اینبار برای هر دوتامون گریه کردم .
از آن روزها زمان زیادی گذشته اما من هنوز حسرت اون گریه ها رو میخورم و هنوز در فهم تعصب پدر و درک عاطفه ی مادرم موندم .
من تمام نفسهایم را برای مهربانیشان را زندگی کردم و هر روز بیشتر از دیروز عاشقشان میشوم زخمهای عاطفیشون رو میبندم و به آینده امیدوارم که این طرز فکر درمان بشود .
عاشق روزی هستم که مادری برای خودش زندگی کند نه برای بچه هایش . لباسی برای خودش بپوشد نه در خور موقعیت بچه هایش .
روزیم که پدری بگوید امروز برای خودم کار دارم من و مادرتان باهم بیرون شام میخوریم به این فکر نباشه پول توجیبی بچه هاش کافیه ؟ پیراهنی که سالها دوست داره بخره و نه بخاطر گوشی مدل بالاتر بچه هایش قیدش رو بزنه .
این روزها مرد شدن به اون سختی نیست ولی پدر و مادرها همچنان عزیز دوست داشتنی هستند . اگر چه گاهی مشکلات زندگی دستهایشان را میبندد همچنان در سخاوت و بخشندگی اسطوره اند .
آنروز مادر به چشمانم نگاه کرد و گفت پسرم رسیدی خبر بده . او نمیدونست من هرگز به مهربانی و سخاوت اونا نمیرسم .
تو همان روزها بود که بسته سفارشی مادرجان رو که ته ساکم گذاشته بود باز کردم و دیدم یک قرآن کوچیک و زیبایی به همراه تصویری از نقاشی خیالی حضرت ابوالفضل (ع) توش بود که شبهای زیادی مونس تنهاییم شد . شبهایی که فاصله ام تا آسمان اینقدر کم بوده که میتونستم ستاره های خوشبختی رو برای عزیزانم بچینم .
فکر میکنم یکی از همون شبها و با همون قرآن اهدایی مادرم « مرد » بودن را احساس کردم ولی افسوس دیگه هیچ کدومشون نیستن که بهم افتخار کنن !!!
بهروز دارابی
سلام محبت کنید این گونه نوشته هارا بخش ارسال پست یا مطلب ارسال کنید نه ارسال شعر ممنون می شویم مدیریت سایت
|
نقدها و نظرات
|
استاد محترم شاعر گرامی پایدار و سلامت باشید از توجه و عنایت شما سپاسگزارم 🙏✋🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.