پرسه زنِ وادیِ جدایی ها
بیست سالست که واژه ی سرد و غم آلوده ی جدایی را،
حس کردهام ، معنی اش را چه خوب میدانم
دنیا را ، من سه طلاقه کرده ام ، نمی خواهم
غیرتم او را ، که دست نامحرمی به او خورده ، هیچگاه نمیخواهد
من سوزِ جدایی را حس کرده ام ، حس بدیست ، دلم آنرا دگر نمیخواهد
من باغی از بهشت می خواهم
من واژهای بسان ابد همی خواهم
منِ پرسه زنِ کوچه ی جدایی ها
من بی هدف میروم به میان آنهمه واژه ،
با هدف تر از جدایی ها
من از قدم زدن در این کوچه ی تاریک و بی انتها ، دلم چه سخت میگیرد
دست تورا چه دوست دارم که ،
دست گمشده ای چون مرا چه خوب میگیرد
من حوصله ی دنیا را سر برده ام ؟ به جهنم
بهشت برای من زیاد است ؟ مرا ببربه جهنم
رضای تو مهم است ، خواستم را بگیر تو به هیچ
من در خودم گم شده ام ، اگر نداشتم اسم ،
دوست داشتم صدایم کنی بجای بهمن "هیچ"
خدایا تو را همی خواهم ،
گر دوست داری به خاک ات افتم به وادیِه بهشت ، مرا ببر به بهشت
اگردوست داری به خاک ات افتم به وادیِ جهنم ، مرا ببر به جهنم
من از جدایی میترسم ، چقدر بَدم آید
با تو جدایی هیچگاه نیست ،
این موردِ ناب را بَه چه دوست دارم ، چقدر خوشم آید
مرا به خودم رها مکن به تاریکی ،
مرا ببر به جاده ی بی انتهای روشنائی و نزدیکی
تو که از هرچه هست حتی رگ ،
به وجودم همیشه نزدیکی
بهمن بیدقی 4/9/98
شاعروادیب گرامی
فیضی بیکران بردم از شعرزیبای شما
درود