از غریبی در غریبستان پُرم
خسته ام دیگر ! ؛ من از خود ، دلخورم
پُر شدم از شِکوه و شرح و گِله
در شب ِ تنهایی ام بی حوصله
گوش کن این ترجمان ِ زخم را
حاصل ِ شب های ِ اَخم و تَخم را
در یتیمی کودکی هایم گذشت
آمدم از کوه در سودای ِ دشت
خلوتم هرشب پُر از زنبیل بود
غصّه ام ، تنهایی قابیل بود!
کوچه ی من پیچ دلتنگی نداشت
دست هایم حاجت ِ رنگی نداشت
بوسه را ارزان نمی دادم به خاک
دوره می کردم زمین را چاک چاک
می پریدم از بلندی های ِ خواب
می شنیدم ذکر روح انگیز آب
گریه می کردم شبانگه بین باغ
می دویدم در سکوت ِ یک چراغ
کودک ِ تنهای نخلستان ؛ خودم!
هم پدر هم مادر خود می شدم
من نمی دانستم اینها کیستند!
این پدر این مادر من نیستند!
وقت شادی ؛ کِشت شبنم داشتم
وقت بازی ؛ مادری کم داشتم
من صدایم خیس و باران خورده بود
نبض من در کودکی ها مُرده بود
گریه می کردم ؛ ولی آخر چه سود؟!!!
مرهمی بر زخم تنهایی نبود!!!
دستهای کوچکم را بی نشان
می گرفتم من به سوی آسمان
من نمی دانم کجایی ؟ کیستی؟
در شب اندوه ِ من هم نیستی
درد تنهایی دلم را خورده است
آل نفرت سایه ام را بُرده است
من گناهم چیست؟! ؛ در مرز ِ نگاه
مانده ام با آب و قرآن ؛ غرق ِ آه
من چه کردم؟ جز که در این لاله زار
سر به بالش می نهادم اشکبار
من چه کردم؟ جز که در این شهر ِ پیس
روزها کار و ، شبم با گریه خیس
یک نگاهی کن به من از آسمان!!!
ادعا داری که هستی مهربان؟!!!!
ماه من! آغاز دیدن پس کجاست؟
سرنوشت این پریدن پس کجاست؟
آی مردم!....مهربانی در دل است
ماندن و جان کَندَن اینجا مشکل است......