لیلای من
قربان پای سبوشکن لیلی
قربان لحظههای حضور ناپیداش
قلبم درحصار استخوان سینه زندانیست
ورنه پرمیکشید به آستان مبارک لیلا
تا سجده کند به آن تن طناز
و ارادتی به آن مه غمّاز
رَوَم که قربانی رُخَش گردم
منی که فرهاد لحظه های شیرینم
منی که مجنون لحظه های لیلایم
گهی میانه سیل اشکم او خندد
گهی میان خنده ام هم او گریَد
سحر! گذار که او، همیشه خوش باشد
با خوابهای تلخ نیازارش
صدای خنده او همی مرا کافیست
حتی اگر میان غمکده ها باشم
حتی اگر میانه ی یک آتش
حتی اگر میان غرق شدن باشم
اندام نازنین آن بت مه تن
غم و دردم ربوده است ازمن
در این میان فقط همی سوزم
تا او شود هماره ز من راضی
شادم که او مینگرد مرا میانه نار
فکر و چرای خوشحالی اش مرا چه کار؟
مگرمن زخم خورده ام، شدم قاضی؟
که من ، عاشقم و این دلیل مستدل سوختنی خاموش
و او معشوق منست که پیشه اش بازیست
حقیقتاً ، همین مرا کافیست :
تا دانم او از غلامیَم ، راضیست
یار گُلم مران من روزه دار را ازخود
که افطار، با لبان رطب گونه ات مرا کافیست.
بهمن بیدقی