شنبه ۸ دی
|
دفاتر شعر محمد ترکمان(پژواره)
آخرین اشعار ناب محمد ترکمان(پژواره)
|
وقتی " شعر "
ابزار کاسبی
شود شاعر
اسیر دسته!
دل خسته
می شود
قلم وابسته!
* * * *
پ.ن:
" شعر"
نه به تخت است نه به رخت استادی!
سرشار بخت دل باید یار
باشدُ با جهان بینی، فکر شاعرش پربار...
|
|
نقدها و نظرات
|
سلام :
اين آخرين حرف منـست: "از عشق بيزارم" ميخواهم از اول بگـويـم: "دوستت دارم"
--------- از احتمالي که نداري و نخواهم داشت آيندهي معلوممان را پيش بيني کن...
بيدار شو از ترس ِ ساعتهاي خوابيده تا صبح با کابوسهايت شبنشيني کن
با آدمي که در اتاق ِ خواب،، بيدارست با آدمي که قابِ عکسش روي ديوارست
با آدمي که حل شده در چـارديـواري با آدمي که له شده در زير سيـگاري
ميرفتي و من پشت پايت گريه ميکردم يک جور ميرفتي که يعني: "برنميگردم"
آن روز، تنها فـرصـتِ "از دست دادن" بود ما گريه ميکرديـم بـغضـي خنده آور را
از ما تمام راههـاي رفته بـرگـشتـند اي کاش ميگفتيم از اول حرف آخر را
بيگانهام با خانهام، با کوچهام، شهرم اين روزها انـگار حتـا با خـودم قـهـرم
از لذت سرخوردگي، افسردگي، گيجي از لذت روزي دو پـاکت مـرگ تـدريـجي
از لذت سردردهاي ميـگرني مـُردن... از لذت زولپـيـدوم ِ دوز ِ 40 خوردن...
مـردي شبيه من درون توست زنـداني در من زني تنها شبيه توست.. ميداني؟
با نفرتي که توي آغوش تو لم داده... با نفرتي که در دهان شهـر افتاده...
با نفرتي که پيش من خوابيده روي تخت با نفرتي که... توي آغوشِ من بدبخت...
تنها شديم و باز دردي مشتـرک داريم در دستهاي خالي و پاهاي سرگردان
تنها شدند و دردهاي مشتـرک دارند آن زن کنار پنجره،، آن مرد در باران...
بايد به يادِ روزهاي خوب و بد باشي يا لااقل اسم مرا بايد بلد باشي!؟
من بـرگ پايـيـزيترين تقويم مـردادم در چندمين روزي که از چشمِ تو افتادم
افـتـادم از هر اتفـاقي که نمـيافتاد مـرداد در مـرداد در مـرداد در مـرداد...
چيزي شبيه مرگ در من زندگي ميکرد افتاد تا من بشکنم،، افتـادو نشکستم
تنهاييم را جفت کردم تـوي دمـپايي پشت دري که رو به دنياي خودم بستم
با نفرتي که در نوک انگشتهايم بود با نفرتي از عمق قلبم،، عاشقت هستم
از يک دهن آواز ِ غمگين با صدايي که... از ديدن و بوسيـدنت در فيلمهايي که...
از لـذت تنـهايـي يـک مـرد، بعد از تو از فصلهاي سردِ سردِ سرد، بعد از تو
از زنـدگي واقـعن خوبـي که من دارم از عمر نوح و صبـر ايـوبي که من دارم
بعد از من، از تو هيچ چيزي کم نخواهد شد چيـزي نبود و نيست، چيزي هم نخواهد شد
بايد خودم را بشکنم در پاکت تخمه! در طعم ِ تيبگ،، توي ليوان پلاستيکي
در خـودخوري با ذرت بـوداده و الکل در زل زدن به عمقِ عمقِ عمقِ تاريکي
با چشمهاي من بـپـر از خوابهاي خوب سرکوب شو سرکوب شو سرکوب شو سرکوب
باور بکن بغضي که دارم گريه آور نيست اين اوليـن بارست،، اما بار ِ آخـر نيست
افتاده بوديم عکسهاي يادگاري را هـر ردِ باقي مانده از هـر زخم ِ کاري را
درگير جزييات بـوديـم و نفهميـديم انگار کل ِ زندگيـمان صحنـهسازي بود
دنبال دنـيـايي بدون مرز ميگشتيم با اينکه سهم کودکيمان "جنگ بازي" بود
پايـيـز ديگر پشت تابستان نمي آيد آن مرد مدتهاست در باران نمي آيد
از چشمهاي منتـظر هيـچ انتظاري نيست از اين فرار ِ تا ابد،، راه ِ فراري نيست
يک بوسهي ديگر به لبهايت بده کارم بـرگرد ميخواهم بگويم: "دوستت دارم"
با اينکه باران واقـعن از عشق لبـريزست پايـيـز فصل شعـرهاي نفرت انگيـزست...
------------------------------------------------( ياسر يسنا ) درود عالیجناب من سکوت !!........
| |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
نه به تخت است
نه به رخت استادی!
سرشار بخت
دل باید یار باشدُ
با جهان بینی،
فکر شاعرش پربار...
چقدر زیبا و پرمفهوم
احسنت استاد