لجباز
گفت : اینک میروم در جنگلی که پیش روست ،
تا که حیاتی نو بیاغازم ،
اینجا ، فضایش سخت کسل بارست.
پدر گفتش نرو آنجا، درست است که همه آنها که رفتند مانده اند آنجا
ولی یک تن که آمد،
از آنجاها برایم گفت ، سخت ترسیدم
تو هم که عشق بابایی ، شدیداً دوستت دارم
در آن بیغوله جا ، چیزی نمی یابی
بمان اینجا ، پیش من، بدون تو زغصه سخت میمیرم
گوش کن بابا
بگفت: آنجا بهشت است، خوب میدانم
پدر گفتش چه میدانی ازآنجا که چنین بیتابِ بی تابی
بگفت آنجا پر از نازست، پر از میوه، پر از شادی
رهایی از همه قیدها، که میدانی
پدر گفتش، فهمیدم ،
تو اینها را که بهر اوج روحت گفته اند انجام ده ، زنجیر پنداری؟
بگفت آری،که لا قیدی در این عصر و زمان،
یک اصل زیبا است ، مگر چند روز ما هستیم ؟ میمیریم
پدر گفتش جهان دیگری هم هست
گفتش: کدامین عالم دیگر؟ تو آنرا دیده ای بابا؟
پدر گفتش سخنهای خدا ، در این کتاب (قرآن) را تو نمیخوانی؟
بگفتا که : ببخشید دیر شد باید روم آنجا ، که وقت تنگست
پدر گفتش که تنها مردی که آمد زآنجا گفت :
زمینهایش پر از خارست ،
خار سمی که هردم،
بیازارد پاها را
جوان گفتش : پابرهنه میدوم آنجا، که ثابت گردد آنجا آنچنانکه گفته او هم نیست
بهشت است ، یک بهشت، بابا
چرا میترسی ازآنجا مگر سیمین تنانِ مست ، ترسناکند؟
گفت : آری، ترسناکند
از این جواب خندید و گفت :حتماً ، بزم شیرین پری رویان هم؟
پدر گفتا که آری
بگفت پس ما، دو راه مختلف داریم، خداحافظ
هنوز از در نرفته بود ، پدر از راز باتلاق گفت
که آنجا را شنیدم دام سختی هست ، مواظب باش.
گفت: هستم
در را بست و،
دوید آنجا.
جنگل تاریک و دهشتزا ، نزدیک بود به آن خانه
گونه ای که ، بمحض اینکه او بر این مصمم شد
خودش را درمیانش یافت
ظاهراً زیبای زیبا بود
ولیکن باطنش را او نمیخواست تا بداند چیست
ظاهرش بس بود
پا به جنگل که گذاشت، روز بود
ولی از شدت سرسبزی و انبوه شاخ وبرگ
نور، کم بود، تا دلت میخواست، ظلمت بود
بجای آن نسیم جاری رضوان، باد می آمد
درست است که هوس ُپر بود در آنجا
ولیکن، هوای نفس بود جاری،
هوای شادی آور که صفا آرَد همه جان را
نایاب بود آنجا
هنوز چیزی نرفته بود خلید خارهایی بر پایش
به خود لرزید
اگر این خارها آنگونه که میگفت بابا، سمی باشد ، چه؟
چشمانش سیاهی رفت
سردی شبنم...های پیشانی ، خبرهای بدی میداد
در آن بیغوله راه ، که جنگلی بود سخت رمزآلود، پر از اسرار
تبی جانسوز هم بر عمق جانش سخت، مسلط گشت
او که احساسش خدایش شد، مست وحیران ،
هردم، بی گدار، خود را به آب و آتشی میزد،
و او تنها جلو میرفت
اگر یک لحظه فکر میکرد، برمیگشت
جلو رفت وجلو رفت
تا صدایی از فراز آن درختانی که نوکش را او نمیدیدش ،
او را بهر خود جلب کرد
از صدا تا آن نگاه ،
تا آن زمانی که زیر پایش، خالی خالی شد از احساس
بقدر گفتن " ای وای " زمان برد و
وجودش را به کام باتلاقی دید و
سخت ترسید
شنیده بود تقلا وضع را هردم کند بدتر
ولیکن با دو چشم خویشتن میدید که میبلعد همه جان را
شروع کرد به صدا کردن :
وای من، بابا
به خود آمد که مایلها فاصله ست اینجا
خدا را خواند ، درون فطرتش میگفت آنجا است
از همه نزدیکتر،
آنجا
زمانی بعد، فریاد،
کنون ، وقت نعره بود
دعا و التماس میکرد
ولی اکنون؟
کنون که تا به مرگ یک گام ماندست؟
فرعون سان؟
کنون سرمانده بود بالا و دیگر هیچ
هیچکس آنجا نبود، ترسیده بودو مرگ اورا بهر خود میخواند
آنهمه پندارهای پوچ ازمستی وشهوت ،
پرید از مغز بیمارش
در آن چند لحظه باقی که میبلعید اورا آن گناه آلوده گِل، باتلاق
به وقت آن فرورفتن،
پایش که برهنه بود، وجود کله ها و صورت واندام بسیاری به خود حس کرد
انگار که هزاران تن در آن باتلاق مرگ
زنده به گور بودند
پشیمان شد
در آن وقتی که سودی را نبود از آن
.
.
.
چندی بعد ،
دگر آثار او هم رفت
دگر او را ندید هیچکس ،
اصلاً ، واقعاً ، هیچگاه
بهمن بیدقی 25/6/98
طولانی و زیبا بود