راز و نیاز با دلبر
خدایا به جانم، چه زیبا دمیدی
من افسرده بودم، بی معنی و خوار
وجودم پر ازمعنی خود نمودی
به بی تابی عشق، من را ربودی
به با شوقی دل، منور نمودی
خدایا دل بی فروغم به نورت منور شده
تویی مونس وهمدمم در دوعالم
تویی که به من لطف دائم نمودی
تویی که به سان گلی در وجودم
بیابان قلبم ، گلستان نمودی
همانند یک نور درظلمت شب، وجود سیاهم تو روشن نمودی
تو روح خودت را به من هدیه دادی
به خوشبوئی روح پاکت، طراوت به جانم همی رخنه کرده
به پهنای خلقت مرا وام دادی
پر از نعمتم کردی و
هیچگاه ،
رهایم نکردی
تو را میپرستم که لایق به آنی
تو را میستایم که هردم خدایی
مرا با خودت بَر به پهنای عالم
مرا مفتخر کن به نام غلامی
به آنسوی این درد، به آنسوی رنج
به آنسوی این پیله ای که به دورم تنیده
به ابریشم عشق، زندانیم کن
به جایی که تنها تو باشی و من
از آن دم که هستم همی با تو بودم
از این بعد هم جز تو خوبم ، ندارم
چرا سینه ام اینقَدَر تنگ گشته ؟
نفس درگلویم همی حبس گشته
گمانم بزودی خفه میشوم زار
کمک کن به سان همیشه، تو ای یاورمن، خداوند پاک
چه زجرعلیمی است این بی هوائی
هوی و هوس را به جانم ببار
منِ بی ثمر، ناامیدم
وَ خسته ،
هماره به این گوشه غم، به عزلت، شکسته، نشسته
شرابی بده تا که جانم صفایی بگیرد
منِ بی تحرک ، منِ خوار و خسته
که پایش به دنیای زندان
به زنجیر ظلم ، هر دو اَش از طرفهای زانو شکسته
تو مملو عشقی
تو معنای زیبایی و لطف سرشکی
تو معنای لذت، تو معنای جود
توئی تو، یگانه درون وجود
دلم بی قرارست ، تشنه به لبخند تو
دلم اشک میخواهد و،
شور بی حد تو
بهمن بیدقی 1394
مناجاتی بسیار زیبا و شورانگیز بود