چقدر دنیای زشتی بود چقدر بیراهه ها رفتیم
چقدر در حسرت دیروز به فرداها نمیرفتیم
یکی روی زمین پوسید یکی پرواز و معنا کرد
یکی تو حسرت خورشید فقط ماه و تماشا کرد
یکی جای یکی بود و یکی جای یکی دیگه
اونی که جار و تعیین کرد هنوزم اشتباه میگه
یکی تو سادگیش گم شد یکی آقای مردم شد
یکی آقارو تحسین کرد تو گلدونش پر از گل شد
یکی از بین یک تا یک باید یکی رو بر میداشت
یکی از بین یک تا صد هزارتا حق خواستن داشت
یکی شام شباش غم بود تموم آسمون سقفش
یکی امید مینوشید چقدر زیادی بود سهمش
یکی رو منبر خورشید میگفت خواب خدارو دید
ولی افسوس تو تنهایی با حوا سیب می دزدید
یکی با دست خوبی ها به هر دستی تبر میزد
گل نشکفته ی باغ و به چه زودی تگرگ میزد
یکی تو بند اهریمن از آزادی سخن میگفت
یکی آزاد بود اما نباید حرفشو میگفت
یکی تو سرزمین درد به آرام دلی خو کرد
نفهمید رو تن مرداب نباید عشق و بو میکرد
نباید عاشقی میکرد مگه فرصت عشقی بود
دلش از بی کسی ها مرد چقدر دنیای زشتی بود