مارا برای شعر بازی با ردیفِ
از زندگی تا مرگ، مردن آفریدند
یا مثل یوسف عمق چاه و یا شبیهِ
موسی، به نیل غم سپردن آفریدند
آدم! بدان! سیب بهشتی را برایِ
دیدن، ولی هرگز نخوردن آفریدند
اما تورا...
اما تو را آنشب خدایان خیالی
افسانهساز عشق با من آفریدند
از نطفهای با آب و خاک و باد و آتش
معشوقهای در قالب زن آفریدند
■
آواز او در دستگاه شور و ماهور
شب بود، آتش بود، عصیان خزر بود
لالایی باران و بوی خیس جنگل
این قسمت از دیوانگی، رنگ خطر بود!
جاه و بزرگی خدا ناقص نمیشد
تقدیر ما یک شب به دست ما اگر بود!
گویی هزاران سال با من آشنا بود
یک حجمِ زیبا روبرویم وول میخورد
این صحنه را در خوایهایم دیده بودم
مردی که رفته، رفته رفته گول میخورد!
ته ماندهی مردی دوباره جان گرفته
غرق نوازشهاش، گاهی قلقلک هاش
دنیا نمیداند چه حالی دست میداد
وقتی به من میگفت:
تنها مرد من باش!
مارا برای درک این حس آفریدند
حسی که میدانی نخواهد ماند فرداش
ای توف به این فردای محتوم مزخرف
تقدیر ما دست خود ما بود ای کاش!
پیچید در ابعاد تن با رقص ماری
وا کرد دنیای مرا با بردباری
صبری که از چشمان من لبریز میشد
مردی که رفته، رفته رفته هیز میشد!!!
وا کرد دنیای مرا، دکمه به دکمه
تا گر بگیراند مرا در موج آتش
آخ از زبانی تشنه و آغشتهی آن
شاتوتهای ترش روی سینههایش!
■
از تنگ چسبیدن، عرق کردن کنارت
از عشقبازیهات در اوج بکارت!
با قفل چشمانش مرا پابند میکرد
شیرینترین زندان دوران اسارت!
میشد تمام عمر با او زندگی کرد
میشد به جز زانوی غم، اورا بغل کرد
حرف حرامیهای مومن، بی اثر شد
وقتی حلال شرع را بوسه حل کرد!
آنشب حساب ما از آدمها جدا بود
با دکمههایی که کماکان وایِ وا بود
مو بافت، مردی که فقط افسانه میبافت
عاصی تر از موج خزر، حکم خدا بود!!!
دیگر چه فرقی میکند فردا نباشیم
تقدیر ما آنشب درون مشتِ ما بود...