اشک های یک قناری در قفس را گواه می گیرم
در بامدادان ابدیت،من به تو دیر رسیدم
سزاوار نیست آتش به تاراج ببرد
رد پای تو را....
بجای چهچه بلبل از جنگل،این روز ها
صدای انقراض زمان می آید به گوشم
گردو ها قالب تهی کرده اند
تمشک ها با سیلی صورتشان را سرخ می کنند
در بیقراری ما...
باد های عبوس، آرزو های خالی از حادثه عشق را
گرده افشانی می کنند در آسمان خدا
این روزها...
دل ها،محجور شده اند،دیگر به دریا نمی زنند
مثل خیلی از بچه لاک پشت ها در ساحل می میرند
این روز ها...
آفتاب بی حیا شده
یه شب به دامن دختر همساده مان،افتاد...
در حوالی خیالش،تمام عشقش به باغی بی رنگ وبو فرار کرد
بیچاره تمام جانش خاکستر شد....
این روز ها...
غم تنها ارث پدر شده...
قلم ها از عشقبازی آتش و اشک،ناله هایی می سرایند
بی سر و سامان....
راستی...
ماه هم بی معرفت شده
روز ها به وقت دل شوره می آید
منشور آرزو هایمان را تار می کند
غم هایی مبهم برای روز مبادا
رد پا می گذارد
در این دل آشوب بی دوست
باور کن
من...
در بامدادان ابدیت
به تو دیر رسیدم.....
بسیار زیبا بود